
این سوال برای من یک سوال همیشگی است، جواب آن در طول زمان تغییر میکند و جوابهای قبلی را زیر سوال میبرد.
چیزی درست میکنم، وقت صرف میکنم و با آن استرس پنهان همیشگی کارها را مرحله به مرحله، دقیق و باوسواس پیش میبرم، فقط برای تزیین چیزی که از لحظه برداشته شدنش از ظرف تا محو شدنش در دهان ۲۰ ثانیه عمر میکند، ۱ دقیقه زمان میگذارم (نوروز گذشته مهر موردپسندم برای شیرینی برنجی را پیدا نکردم، حالا آنطوری که من هر شیرینی برنجی را تزیین میکنم معادل ۵ ۶ بار مهر زدن یک شیرینی است)، شیرینی آماده میشود و خوب یا بد، در زمان کوتاهی اثری از آن نمیماند و با دستهای لاغر و ظریف و کوچکی که من دارم درد ناشی از پختن شیرینی گاهی بعد از تمام شدن شیرینیها هم با من میماند.
این پروسه برای من ماکتی از زندگی است. چیزی خوب، شیرین، دردناک و سخت است اما تمام میشود. شیرین است چون تمام میشود. یک جورهایی یک تمرین کوچک برای زیستن است.
شیرینی درست میکنم، میدهم به آنهایی که دوستشان دارم و تلاش میکنم در نقش کلاسیک مادری که میخواهد همه را سیر کند فرو نروم. تلاش میکنم وقتی از آن تعریف میکنند مثل عموم زنان نگویم: «البته یه مقدار شکرش کم شده. شما اینجوری دوست دارید؟» و بجایش فقط لبخند بزنم و بگویم: «نوش جان». شیرینیها کمک میکنند بودن آن زنی را که میخواهم باشم تمرین کنم. امید دارم آنها که شیرینیهایم را میخورند برای لحظهای «فقط شیرینی بخورند» و بعد بدانند شیرینیها یعنی خیلی دوستت دارم، خیلی سپاسگزارم یا دلتنگت خواهم شد.
شیرینیها رد پای شرایط اقتصادی و سیاسی را بر خود دارند، نشان میدهند وعدهها چقدر محقق میشوند، خواستههای انفرادی چقدر در مقابل اهداف بزرگ اجتماعی مهم هستند و آن تئوریهای گنگ و برنامههای چند صد صفحهای چقدر در تغییر شرایط خانههای ما موفق هستند. حدود چهار سال پیش، شکر قهوهای خوبی از یک برند انگلیسی پیدا میشد، هم نوع روشن و هم نوع تیره آن. یک طعم کاراملی بهشتی به شیرینی میداد. یک سال پیش دیگر تنها نوع تیرهاش به قیمت سه برابر ته قفسهها یافت میشد و البته که الان من گیر شرکت «قندانه» افتادم که برایم معادل «ناامیدی در حال تولد در فر» است.
در آخر این که، آدم وقتی یک فیلم خوب میبیند، یک ترانه زیبا میشنود یا یک کتاب خوب میخواند، وقتی که شوق مواجهه فروکش کرد از خودش میپرسد پس سهم من چیست؟ سهم من در ایجاد چیزی که من بسازم و رد پای مرا بر خود داشته باشد کجاست؟ فکر میکنم شیرینیها تا همیشه بخشی از سهم من هستند.
دیدگاهها
چقدر خوشحال شدم که اولین پستت رو خوندم فروغ عزیز و چقدر خوووووب نوشته بودی
از همین الان میدونم اینجا میره توی لیست بوکمارک بلاگهایی که میخونمشون و منتظرم بیشتر و بیشتر بنویسی راحت و رها
میدونم ازین به بعد قدر شیرینی هات رو بیشتر میفهمم اگه باز نصیبم شه 🙂
نویسنده
مورتی جان نمیدونی چقدر زیاد از تو متشکرم بخاطر همه چیزهایی که ازت یاد میگیرم، اینجا رو هم از تو دارم و اینکه تو بخونیش انگیزه بسیار بزرگی برای نوشتنه 🙂
حتما به زودی برات کیک/شیرینی میارم! :دی
آخرین باری که با هم کافه رفتیم، برایم شیرینی آوردی و من اینقدر ذوقزده بودم که دلم نمیآمد شیرینی را بخورم.
برای مهدی اینقدر با ذوق تعریف کردم و بسته شیرینی را نشانش دادم، که از تعجب شاخ درآورده بود آخر هم طاقت نیاورد و گفت: «من فکر نمیکردم تو اینقدر برای شیرنی خوشحال بشی» بی توضیح به مهدی خندیدم.
چون میدانستم این فقط یک شیرینی نیست. یک دلتنگت میشوم محکم پشتش بود. یک حواسم به تو بوده. یک نگران نباش همه چیز درست میشود. فروغ آن شیرینی یکی از مهم ترین هدایایی بود که از یک دوست گرفته بودم. حالا با خواندن نوشتهاند میدانم درست فکر کردم و حق داشتم که آنقدر ذوق کنم.
نویسنده
مرضیه جانم این هایی که گفتی برای من نمود خوشبختی ست. نمی دانی چقدر ممنونم که شیرینی من را به قلب بزرگت راه دادی.