در اهمیت مردن

حداقل دوباری خودخواسته تا پای مرگ رفته بود.
مدتی از آخرین بار گذشته بود. داشتم برایش توضیح می دادم که چرا فلان تصمیمش در مورد انجام ندادن فلان کار غلط است. دلیل می آوردم و از ارزش ها و معیارهای زندگی خودم مثال می زدم. حرفم را قطع کرد، تا این حقیقت را به من یادآوری کند که حداقل دوباری خودخواسته تا پای مرگ رفته بود و در آن لحظات حساس به بیشتر دلایلی که ذکر می کردم نگاه و سپس پشت کرده بود. اتفاقی که بی برو برگرد در محضر مرگ می افتد: بسیاری از ارزش های انسان رنگ می بازند، چهره حقیقی خود را نشان می دهند یا در مناسبات جدید کنار هم می نشینند. مثل این بود که من برای سفر دور دنیا کوله بسته بودم در حالی که او می گفت قرار است برویم فضا.
ما به اشتباه فکر می کنیم وقتی کسی قصد خودکشی می کند، چیزهایی را که به نظر ما زندگی را با ارزش و زیستنی می کند در نظر نیاورده است. در حالی که اتفاقا تمام آن چیزها را از نظر گذرانده، اما از یک زاویه دید دیگر. فکر می کنیم ما شفاف و بی واسطه می بینیم و او از پشت یک لنز کدر و ترک برداشته. در حالی که هر دو از پشت دوربین هایی و با واسطه گری ارزش ها و معیارهایمان به زندگی نگاه می کنیم و چه بسا تصویری که او می بیند، او که به مرگ می اندیشد، خالی از برخی توهم ها و ارزش های بی اساس ما است.
کلید تغییر نگرش از «مرگ به عنوان سیاهی مطلق» به «مرگ به عنوان پایانی بر سیاهی» در درک همین مطلب است که ارزش زندگی ذاتی نیست. ارزشمند بودن یا نبودن هر زندگی وابسته به فردی است که آن را می زیَد (و همچنین این بدان معنا نیست که لزوما آن ارزش در اختیار اوست). از لحظه ای که انسان متولد می شود یک مرگ قطعی در انتظار اوست. اما بین لحظه تولد تا لحظه آن مرگ قطعی، مرگ یک امکان است. به قول ویرجینیا وولف در فیلم «ساعت ها»، «مردن ممکن است». حال به نظر من دیدن مرگ به عنوان یک امکان نه تنها اشتباه و سبب نومیدی نیست بلکه ابزاری است مفید در مسیر شجاعانه تر و امیدوارانه تر زندگی کردن. برای من این انسانی ترین راه ممکن برای روبرو شدن با مرگ است.
روز خاکسپاری دوست جوان و کم نظیرم، شبنم، همسر او، محسن، از همه آرام تر بود و آرام ماند. در سالن انتظار مجتمع عروجیان (غسالخانه بهشت زهرا) محسن درباره مرگ شبنم چند کلمه ای با ما حرف زد. پررنگ ترین کلماتی که به یادم مانده این است: «این زندگی دیگر لایق شبنم نبود». بعد از حدود ۱۸ ماه از آن روز اسم شبنم به میان آمد و من که فکر می کردم از مرگ او عبور کرده ام احساس کردم یک بار دیگر تجربه از دست دادنش را از سر می گذرانم. اولین مواجهه ام این بود که دلم خواست دوباره برای او عزاداری کنم، مشکی بپوشم و در اولین فرصت بر سر مزارش بروم. اما وقتی در این واکنش دقیق شدم دیدم بیهوده و ابتر است. شبنم انگار دو پاره شده، یک شبنم که ماه ها پیش به خاک سپردیم و شبنم دیگری که زندگی پر باری را زیسته است؛ قسمتی متعلق به دنیای مردگان و قسمتی حاضر در دنیا و حافظه زنده ها. واکنش اولیه من واکنش کسی بود که جز دویدن در پی دنیای مردگان و چنگ زدن در هوا کاری بلد نیست در حالی که من دلم می خواهد ما نور بیاندازیم بر آن قسمت همواره حاضر تا دستاوردهای زندگی درخشانی که شبنم زیست از دست نرود. پذیرفتن این که مرگ شبنم سیاهی مطلق نیست نوری می تاباند بر زندگی او و یادآوری می کند که آن گونه که او زیست زندگی معمول را چندین پله بالاتر برد و آن زمان که بیماری زندگی شبنم را تاریک و دشوار کرد نپذیرفتن مرگ او به معنای انکار زندگی ستاره-وار شبنم بود.
در عین این که از خود می پرسم برای حفظ و شناخت درخشش های زندگی یک انسان عزیزِ تاثیرگذار و درگذشته چه می توان کرد به خودم نیز یادآوری می کنم که، به صورت کلی، افراط در این مسیر نیز خطراتی در پی دارد. انسان ممکن است فراموش کند که زندگیِ آن عزیز درگذشته دیگر «زنده» نیست و جایی در گذشته از حرکت بازایستاده و به دغدغه ها و حقایق این لحظه نرسیده است. عشق و دلتنگی می تواند هوشیاری انسان را تقلیل دهد و سبب شود هر آنچه از آن فرد درگذشته باقیمانده را تقدیس کند و درصدد برآید که به هر قیمتی شده اثرات و یادگارهای او را حفظ کند. به نظر من این به مانند مومیایی کردن لنین و جلوگیری از تدفین برادر آنتیگونه نشانه زوال است. به پیش رفتن شاید بیش از این که ایستادن روی پایه های گذشته را طلب کند نیازمند تخریب آنها باشد. هر چند با چنین مقصودی، برای خراب کردن چیزی هم در ابتدا باید آن را شناخت.

دیدگاه‌ها

    1. نوشته
      نویسنده

پاسخ دادن به سارا لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *