مالکیت بر باد؛ نسبت این زن با بدنش

از قطار مترو پیاده شدم […] به پله‌ها که نزدیک شدم، چشمم به کیک مافینی خورد که آنجا افتاده بود […] پیش از آنکه حتی از ذهنم بگذرد که چرا، دستم را دراز کردم تا برش دارم […] دستم توی هوا ماند. برش نداشتم […] یکباره حال انزجار شدیدی به من دست داد: چرا این کار را کرده بودم؟ آخر چه چیزی در این دنیا مرا به این کار واداشته بود؟ این کار ریشه در چه و در کجا داشت؟

اسلاونکا دراکولیچ، “کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیدم”

ما زنان را به این متهم می‌‌کنند که زبانمان یک چیز می‌گوید و دلمان یک چیز دیگر، که به یک زبان پر رمز و راز صحبت می‌کنیم که شاید با دقت در رفتارمان بتوان آن را رمزگشایی کرد. من می‌دانم که در مورد من گاهی این اتهام رواست. این رفتار مختص جنس مونث نیست ولی وقتی من در مورد زنان هم نسل و هم طبقه خودم می‌پرسم “این رفتار ریشه در چه و در کجا دارد؟”، وقتی با دست خالی زمین “خود” را می‌کنم و جستجو می‌کنم خیلی وقت‌ها به اوایل دوران نوجوانی می‌رسم. آن زمان که آدم با سرعتی بسیار بیشتر از پیش می‌فهمد زن بودن و مرد بودن به چه معناست. از همان زمان است که خانواده، سنت، عرف، مدرسه و جامعه، همصدا، در مورد تمام فرصت‌هایی که ممکن است به نزدیک شدن دو “تن” بیانجامد می‌گویند: نرو. حرفم این نیست که کسی برایش مهم نیست ما می‌خواهیم برویم یا نه، در اینجا دغدغه‌ام این است که کسی نمی‌گوید اگر رفتی و در شرایطی قرار گرفتی که نمی‌خواستی، بگو: نه. فرض همه بر این است که ما نباید برویم. ما، پیش از این که یاد بگیریم بگوییم نه، یاد می‌گیریم که فرار کنیم، که نرویم، که نباشیم. اصلا گزینه نه گفتن وجود ندارد. ما یاد نمی‌گیریم بگوییم نه و طبعا در چنین بستری طرف مقابل هم یاد نمی‌گیرد که نظر ما را، فارغ از آره یا نه بودنش بشنود.
فکر کنم بدنمان اولین چیزی‌ست که بعنوان “داشته‌” می‌شناسیم. گاهی دست نوزاد دستکش می‌کنند که صورت خودش را ناخن نکشد. زیاد طول نمی‌کشد که درک می‌کند آنچه در هوا تکان می‌خورد دست اوست و آنچه خط می‌افتد صورتش. اما همین درک آغازین از همان لحظه که رخ می‌دهد نقض می‌شود و هیچ وقت فرصت بروز نمی‌یابد. دستکش‌های فیزیکی‌ِمان را درمی‌آورند و دستکش‌های جدیدی برای دست اراده ذهنمان می‌دوزند. بدن ما، اولین داراییمان، واضح‌ترین داشته‌مان، انگار مال خودمان نیست. برای حفظ مالکیت و حق تصمیم گیریمان، بجای بودن و حرف زدن، باید هزار کار نکنیم. این چه مالکیتی ست؟ کدام مالکی این همه بی‌قدرت است؟
یاد می‌گیریم فرار کنیم پیش از این که بفهمیم از چه فرار می‌کنیم. لعنت که ما را حتی از پدران و برادرانمان ترسانده‌اند. که ما را منزوی کنند، تنها کنند و دور کنند از پدرانمان، از برادرانمان، از دوستانمان. همه چیز را خالی از جنسیت خواسته‌اند، کلامی را که ردی از گفتگوی زنانگی و مردانگی داشته باشد مذمت کرده‌اند. انگار زن یا مرد بودن خالی از معنا شده است؛ آنچه باید خودمان را در آن بیابیم و بشناسیم یک حباب خالی است. در نتیجه، زن یا مرد بودن را کسی بلد نشده و یاد ما هم نداده‌اند. از زن یا مرد بودن فقط یک پوسته تهی داریم.
تن آدم را در هاله‌ای از ابهام و حرف‌های نگو به وی عرضه می‌کنند. یکجوری تقدیسش می‌کنند که نتوان حتی در کلام به آن نزدیک شد؛ دیگران که هیچ، حتی مالک آن تن. یک ارزش اضافه بیهوده‌ای به آن می‌بخشند که فریب دهنده و خطرناک است. وقتی من نوجوان بودم موج انتشار فیلم‌های مهمانی‌های خصوصی راه افتاده بود. در این میان چند فیلم بود از رقصیدن دخترها در چند خوابگاه دانشجویی. چند نفر از آنها خودکشی کردند. هنوز هم باورش برایم سخت است. اگر قاتل حقیقی آنها ارزشگذاری بیهوده بر تن و تابو ساختن از گفتن از آن و دیدن آن نیست پس چه چیزی‌ست؟ بله، تن من است، متعلق به من است، اما همه چیزِ من که نیست.
این تعارض را نمی‌فهمم. آخر سر این تن مال ما که نیست و یادمان می‌دهند حقی نسبت به آن نداریم، بعد همزمان این پیام را در سرمان فرو می‌کنند که انقدر مهم است که می‌توان بخاطر به خطر افتادن رمز و راز این تن مرد. می‌بینید چقدر سخت است؟ چیزی را همه چیز ما می‌کنند و حتی حق حرف زدن درباره آن را به ما نمی‌دهند. بر چنین بستری است که رفتارمان بر گفتارمان پیشی می‌گیرد.
ما به ظاهر از حرف نزدن‌ها و انتخاب نکردن‌ها عبور کرده‌ایم اما باور دارم ترس اشتباه کردن در مورد زیر پا گذاشتن سنت‌ها هنوز تعقیبمان می‌کند.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *