به نظر من سن قطعا فقط یک عدد نیست. اگر ثانیهشمار فرا رسیدن لحظه قطعی خداحافظی، ثانیه پایانی تمام فرصتها، «فقط یک عدد» باشد پس زندگی ما هم فقط گذر لحظههای پی در پی است، عشق ما ترکیبی از واکنشهای هورمونی و میل به بقا است و ارزشهای ما توافقهایی بی اساس. شاید زندگی من تاکنون آسمان تیرهای بوده که تنها برای لحظاتی با نور فلق روشن شده اما به نظرم زندگی ظرفیت آن را دارد که سراسر آسمان روشن ظهر تابستان باشد. به همین دلیل بود که ۳۰ ساله شدن را بهانه کردم تا سر برگردانم و به عقب بنگرم، به آن آدمی که بودهام. شاید این که این ۳۰ سال از دست رفته یا یک دستاورد است به همین بستگی دارد، به نیافتن یا یافتن معنای این ۳۰ سال برای سالهای آینده و به ندیدن یا دیدن بازتاب آن در مسیر پیش رو. دوستی میگفت: «بعضی اتفاقهای زندگی مثل شرابن، زود که درشو باز کنی بوی ترشیش میزنه بالا، آخ اما اگه صبر کنی. گاهی باید گفت “چقدر رازآلود. من هنوز نمیفهممش”». برای من ۳۰ سالگی بهانه خوبی بود برای باز کردن چند بطری و تن دادن به مستی.
پیش از ۳۰ سالگی، عاشق شدم و روزهایی را در قصههای پریان از خواب بیدار شدم. قلبم شکست و فارغ شدم. یاد گرفتم عشق رمانتیک چیز مهمی است، اما همه چیز نیست. ما فکر میکنیم همه چیز است چون این را جامعه، رسانه، سینما، ادبیات و … فریاد میزند. این عشق فرصت رشد کردن بواسطه دیدن تصویر عریان خود در آینه دیگری است، یک فرصت کمیاب. اما انسانی که تنها به دنیا میآید و تنها از دنیا میرود چگونه ممکن است بدون وجود آن شخص دیگر ناقص و نصفه نیمه باشد؟ این ایده «نیمه گمشده»، که گویا از قرن ۱۸ میلادی شکل گرفته، میتواند برای تمام عمر حواسمان را پرت کند، منتظرمان نگه دارد و از یاد ما ببرد که عشق هزاران وجوه دارد. عشق به خرد، عشق به عدالت، عشق به حرفه موثر خود، و عشق به عشق به همان اندازه ارزشمند و تمام و کمال هستند.
پیش از ۳۰ سالگی، برای به دست آوردن بعضی چیزها قمار کردم، از مسیرهایی رفتم که انتهای آنها ناپیدا بود؛ گاهی رسیدم و گاهی با صورت به دیوار خوردم. اما در نهایت جان سالم به در بردم و حالا با خود میگویم، بر این مبنا، ۳۰ ساله شدن بجای این که از من آدم محافظهکارتری بسازد میتواند من را جسورتر و شجاعتر کند. من آدمهایی را در زندگیام راه دادم که شبیه اطرافیانم نبودند و گاه حتی آنها را منزجر میکردند. این کار جهان من را بزرگتر کرد، برخی پیشفرضهای غلطم را به من نشان داد و تجربههای منحصربفرد تاریک یا روشنی به همراه آورد. آدمهای بیشتری برای دوست داشتن پیدا کردم، خودم را از چشم آنها دیدم و بیشتر به خودم دل بستم.
پیش از ۳۰ سالگی، کم کم این عقیده در من ریشه دواند که ۹۹٪ آنچه معیار تصمیمها، قضاوتها و ارزشهایمان قرار میدهیم ساخته دست خودمان هستند، هر چند ممکن است بسیار ریشهدار و پیچیده به نظر برسند (آن یک درصد بماند برای دگماندیش نبودن). برای مثال مفهوم «ثبات» را در نظر بگیرید که تصویر مثبت آن در ذهن ما نتیجه توسعه فلسفه پارمنیدس است که گفت تعدد چیزهایی که صاحب وجود هستند، حرکت و اشکال متغیر آنها، تنها تصویری از یک حقیقت ابدی واحد است. تمام ادعاهای تغییر غیر منطقی هستند. در مقابل هراکلیتوس بر این باور بود که تغییر ذات اساسی و زیربنای جهان است، او بود که گفت «هیچ کس دو بار در یک رودخانه قدم نمیگذارد». میتوان نشان داد که برداشت مثبت ما از ثبات نتیجه آن بوده که فلاسفه در بیشتر طول تاریخ راه پارمنیدس و نه هراکلیتوس را ادامه دادهاند. توضیح این موضوع در این فرصت برای من بسیار دشوار است اما خلاصه بگویم که هر وقت شک میکنم که همه اینها را ما ساختهایم به خودم یادآوری میکنم که افلاطون که رسالههایی را نوشت که تاریخ بشریت را شکل داد، یک انسان بود. یا یک شب مهتابی به ماه نگاه کنید. کسی از نسل ما روی آن سیاره دور دست راه رفته است. دیگر چه چیزی غیرممکن است؟
لحظات تاریک زندگی من اصلا کم نیستند. فرا رسیدن روز بعد، سال بعد، یا ده سال بعد برای من کم ترسناک نیست. با این وجود هر وقت یادم میافتد که ما «زندگیکننده»های آماتوری هستیم که هیچ کدام هنوز فردای خودمان را زندگی نکردهایم و در این مسیر بکر و ناشناخته پیش میرویم، برای زندگی کردن هیجانزده میشوم. البته همه اینها در گرو این است که هر کس فردای خودش را زندگی کند و نه فردای گذشتگان یا هممسیرانش را.
دیدگاهها
مثل همیشه دقیق و با اعتبار نوشتی. ۳۰ سالگی مبارک.
نویسنده
خوشبحالم که تو اینو بگی مرضیه جانم، مرسی.