شارون وَن اِتِن آهنگی دارد به اسم «هفده» که من اولین بار با شنیدنش بغض کردم، آنجا که میگوید «منم یه وقتی هفده سالم بود». فکر کردم بله منم روزی 17 سالم بود و الان 32 سال لعنتی سن دارم. بار دوم که به آن گوش کردم متوجه شدم در ادامه میگوید «منم یه وقتی …
از قطار مترو پیاده شدم […] به پلهها که نزدیک شدم، چشمم به کیک مافینی خورد که آنجا افتاده بود […] پیش از آنکه حتی از ذهنم بگذرد که چرا، دستم را دراز کردم تا برش دارم […] دستم توی هوا ماند. برش نداشتم […] یکباره حال انزجار شدیدی به من دست داد: چرا این …
سفر چه ارزشی دارد بدون آن کسی که در مواجهه با یک فضای مسحورکننده او را از ذوق به خود بفشارید، بدون آن عکسهای دسته جمعی که ثابت میکنند چقدر جوانی ما زیباست، بدون آن مکالمات صادقانهای که تنها پس از نیمه شب و زیر آسمان یک شهر دور ممکن میشوند، و بدون آن هجوم …
به نظر من سن قطعا فقط یک عدد نیست. اگر ثانیهشمار فرا رسیدن لحظه قطعی خداحافظی، ثانیه پایانی تمام فرصتها، «فقط یک عدد» باشد پس زندگی ما هم فقط گذر لحظههای پی در پی است، عشق ما ترکیبی از واکنشهای هورمونی و میل به بقا است و ارزشهای ما توافقهایی بی اساس. شاید زندگی من …
حداقل دوباری خودخواسته تا پای مرگ رفته بود.مدتی از آخرین بار گذشته بود. داشتم برایش توضیح می دادم که چرا فلان تصمیمش در مورد انجام ندادن فلان کار غلط است. دلیل می آوردم و از ارزش ها و معیارهای زندگی خودم مثال می زدم. حرفم را قطع کرد، تا این حقیقت را به من یادآوری …
در یک روز معمولی پاییزی پدرم به کرونا مبتلا شد، سه روز بعد خواهرم و ده روز بعد مادرم. در این 24 روز، من در پرستاری کردن از هر سه نفر مشارکت داشتم، چه آن زمان که تنها پدرم را در اتاق ایزوله کرده بودیم و چه آن زمان که من تنها فرد سالم خانه …
یکی از آن شبهایی که آدم را در خود گیر میاندازند و یک چیزی، دغدغهای، مسالهای از آنها آغاز میشود و دوست عزیزم، نازنین، گیر خونسردی بی منطق من میافتد، ما خورده بودیم به پست دو نفر که در بخشی از سرخوردگیهایشان شبیه ما بودند. ما دو دانشآموخته معماری بودیم که در خلق کردن و …