در پی آزادی، با زانوهای خونین

شارون وَن اِتِن آهنگی دارد به اسم «هفده» که من اولین بار با شنیدنش بغض کردم، آنجا که می‌گوید «منم یه وقتی هفده سالم بود». فکر کردم بله منم روزی 17 سالم بود و الان 32 سال لعنتی سن دارم. بار دوم که به آن گوش کردم متوجه شدم در ادامه می‌گوید «منم یه وقتی آزاد بودم». فکر کردم من اما در هفده سالگی احساس آزادی نمی‌کردم؛ جامعه مسیر آینده‌ام را قدم به قدم کشیده بود و من لحظه‌ای فکر نمی‌کردم که بشود از آن تخطی کرد. آزادی در هفده سالگی مال غربی‌هایی بود که سوئیت سیکستین داشتند نه ما که شانزده سالگی‌مان به انتخاب رشته‌ی دبیرستان گره خورده بود.
من آزادی‌هایی را دیرتر و ذره ذره فرا چنگ آوردم و هر چه پیشتر رفتم بیشتر پی بردم که آزاد بودن شیرین است اما بهای سنگینی دارد و آن پذیرفتن مسئولیت است، پذیرفتن تمام مسئولیت. آنجا که دیگر هیچ کجا نمی‌توان نقش قربانی را بازی کرد، ترس به سراغ آدم می‌آید.
وقتی حدودا بیست سالم بود و در کرج دانشجو بودم عینک طبی‌ام را در یک تاکسی جا گذاشتم. پریشان احوال به مامان در تهران زنگ زدم. انتظار داشتم مامان بگوید: «فدای سرت، اشکالی نداره، همین فردا بیا تهران، میریم برات یه جدیدشو می‌خریم»، اما مامان گفت: «عزیزم متاسفم ولی خب حالا من از اینجا چیکار می‌تونم برات بکنم؟». حقیقت را عریان و عیان نشانم داد: دیگر من مسئول بودم.
ناخودآگاه آدمی این حقیقت را به سادگی می‌پذیرد اما خودآگاهش نه. و شاید یک روزی که خیلی روی دیگران حساب باز کرده و امیدش ناامید شده بالاخره با خودش در آینه مواجه می‌شود: زن لاغر ظریفی که به نظر می‌آید شانه‌هایش تحمل بار سنگین زندگی را ندارد. اول نگرانش می‌شود ولی بعد می‌فهمد سالهاست که او این‌گونه زیسته، با بار تمام مسئولیت، چرا که جور دیگری نمی‌تواند زندگی کند، چرا که آزادی اکسیژن اوست.
سال گذشته که من و خواهرم مستقل زندگی کردن را آغاز کردیم همه، ایرانی و خارجی، زن و مرد، از من پرسیدند پدر و مادرم چطور راضی شده‌اند. پاسخ این است که اگر کسی چند گردو را در جایی بکارد سالها بعد از دیدن درختی در همان نقطه که بر شاخه‌هایش امثال همان گردوها رسته‌اند تعجب نخواهد کرد.
وقتی من و نازنین 24 سال داشتیم به سفر پرفراز و نشیب و ماجراجویانه‌ای رفتیم و جایی در میانه‌ی راه، وقتی اتفاق‌های غیرقابل پیش‌بینی یکی پس از دیگری سر می‌رسیدند، نازنین گفت اگر روزی فرزندی داشته باشد نمی‌گذارد که اون به چنین سفری برود. حال که عقب نگاه می‌کنم می‌فهمم همان‌قدر که طلب کردن آزادی و پذیرفتن مسئولیت آن عملی شجاعانه است، رها کردن سلطه و دادن آزادی به کسی که خیلی دوستش داری و اعتماد کردن به بذری که کاشته‌ای هم شجاعت بسیاری طلب می‌کند و من و نازنین پدر و مادرهای به غایت شجاعی داریم. نازنین هم پیش از پایان آن سفر نظرش را عوض کرد، چرا که آدم‌های شجاع شجاعت می‌پرورانند.
آن وقت که با آهنگ «هفده» بغض کردم دلم برای صرف ۱۷ ساله بودن تنگ نبود، دلم برای امکان‌های بی حد و شماری که ۱۷ سالگی باید با خود بیاورد تنگ بود اما بعد به یاد آوردم که اتفاقا ۱۷ سالگی من و زنان امثال من امکان‌های خاصی به همراه نداشت، ما با حمایت مردان شجاع کشورمان جنگیدیم و در سال‌های بعد ذره ذره این امکان‌ها را نصیب خود کردیم.

دیدگاه‌ها

  1. مرتی

    بعضی وقتا فکر میکنم اگه همین الان یهویی توی این بدن اومده باشم تو این دنیا اون موقع چطوری فکر میکنم یا اصلا برام مهمه روی یه خط زمانی چیکار کردم یا با همین الان دارم حال میکنم؟
    نمیدونم
    ولی حس اینو میفهمم که چقدر بدست آوردن آزادی و نگه داشتنش و به دیگران دادنش میتونه سخت باشه

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *