یکی از آن شبهایی که آدم را در خود گیر میاندازند و یک چیزی، دغدغهای، مسالهای از آنها آغاز میشود و دوست عزیزم، نازنین، گیر خونسردی بی منطق من میافتد، ما خورده بودیم به پست دو نفر که در بخشی از سرخوردگیهایشان شبیه ما بودند. ما دو دانشآموخته معماری بودیم که در خلق کردن و جستجوی معنا پس از فارغ التحصیلی به بن بست رسیده بودیم و آنها دو پزشک که از همان ترمهای اول انتهای کوچه را دیده بودند. خستگی، ملال و تکرار جای ثابتی در زندگی همه ما داشت. در میانه تلاشی حیاتی برای یافتن بهانهای برای دیدن صبح فردا، دو نفر از ما با بارقهای از اطمینان و حرارت از این گفتند که هر چند به نظر میآید بیرون زدن از این تکرار کارِ سخت است و شجاعت میطلبد، اما ماندن، روبرو شدن و تلاش برای دیوانه نبودن بسیار سختتر است.
آن شبی که میشل گورِویچ روی استیج اُپِن اِیر رفت، بعد از پایان یکی از آهنگهایش رو به جمعیت کرد و با آن صدای سکسی بماش پرسید: هَوْ یو اِوِر بین سَد؟ خیلی طول کشید تا از آن توده هزار نفری مست و سرخوش تنها یک پسر دستش را بلند کند. گورویچ رو به او کرد و پاسخ داد: آیوْ بین دِر تو، و بعد آهنگ “میوزیک گِتز یو گِرلز” را خواند که در قسمتی از آن می گوید “آی یوزد تو وُرک اَت اَن آفیس جاب/ اَند لِت می تِل یو/ د نایتز وِر لانگ/ نو آی سینگ اند پلی گیتار/ اَند وُرد هَز اُپِند/ لِگز اَند آل”. من فکر کردم میشل گورویچ یک کار دفتری داشته و حالا خواننده و ترانهسرایی است که درباره آن کار دفتری میخواند؛ به نظر من که چیزی تغییر نکرده است، در نهایت او نتوانسته از آن کار دفتری جدا شود. یاد جوزف برودسکی افتادم که میگوید برخورد هنر با ملال و تکرار عموما یک برخورد هزلی است، چاره ای در کار نیست.
در برخورد با کسالت و خستگی و ملال، که این روزها همه کم و بیش از آن سهم میبرند، از اولین راه حل هایی که به ذهن هر کس میرسد “یک جای دیگر بودن” یا “یک آدم دیگر بودن” است. این روزها، راه حل اول بسیار بیشتر از دومی داغ و مورد توجه است، البته که همیشه آسانتر هم هست و حالا که امکان عملی شدنش به وضوح در اختیار ما نیست خواستنیتر هم شده. آنها که همیشه در سفر بودهاند برای بیرون پریدن از چرخه تکرار ستایش میشوند و به نظر میآید که اگر همه از این ویروس بمیریم، “آنها” برخلاف بقیه سهمشان را از زندگی گرفتهاند. بجای لحظه اکنون عموما به آن گذشتهای که در آن سفر کرده بودیم یا آیندهای که در آن میتوان کوله و چمدان بست میاندیشیم، همه به نوعی در زمان در سفریم. اما در روزهای پیش از کرونا، من آدمهای “همیشه در سفر” بسیاری دیدهام که برای آنها سفر نه راه حل، بلکه راه فرار بوده است، فرار از چیزی که در مبدا انتظار آنها را میکشد. از بین این جماعت، آدمهای اندکی هم دیدهام که برای یافتن یک معنا، برای مواجه شدن، سفر میکنند و دیدهام که رنج آنها از ملال به اندازه رنج ما یکجانشین ها بزرگ است. اگر با عوض شدن منظره بیرون پنجره آدمی فکر کند که ماشینی که سوار آن است نیز عوض شده، پای چیزی جز یک توهم ساده انگارانه وسط نیست.
این روزها پزشکان برای مواجهه شجاعانه با احتمال بیماری و مرگ ستایش میشوند. من فکر می کنم مواجهه هر روزه با “معاینه کردن شکم”، با “بگو آ” و نباختن به تکرار آن بسیار شجاعانهتر است. من فکر میکنم ماندن و حل کردن مسائلی که نسل بشر ساخته و تلاش برای یافتن معنایی، حقیقتی در این راه، تا همیشه جسارت بسیار بیشتری از فرار کردن و به جاده زدن طلب میکند.
دیدگاهها
عجولانه میخونم پستات رو وقتی آپدیت میشه، بازم بنویس برامون فروغ عزیز
نویسنده
خیلی ممنونم ازت مرتی جان. چشم حتما 🙂
عالی نوشتی
بنظر من سفر برای خیلیهامون همون کاری رو میکنه که الکل باهامون میکنه، فراموش کردن و مواجهه نشدن
نویسنده
مرسی هاجر جانم. به نظر منم یکی از کارکردهای سفر اینه ولی ما میتونیم رویکرد خودمونو عوض کنیم، اگر هدفمون از سفر رو بازتعریف کنیم.
! I’ve been there too
Two meanings 😉
Sorry, three meanings 😂
نویسنده
:))) and I’ll be there :***