در ستایش ملال

بهمن ماه 1397 که مدتی بود درباره موضوع «ملال» می‌خواندم، به متن زیر با عنوان «در ستایش ملال» برخوردم که با فاصله قابل توجهی، از بهترین چیزهایی بود که درباره این موضوع خوانده بودم. این متن سخنرانی جوزف برودسکی (1996-1940) شاعر روس و برنده جایزه نوبل، در یک جشن فارغ التحصیلی است. متاسفانه برودسکی در ایران چندان شناخته شده نیست و جز یک کتاب شعر از او چیز دیگری به فارسی ترجمه نشده است.
از آنجا که ملال پدیده‌ای پیچیده، شایع و چندوجهی است، دوست داشتم افراد بیشتری متنی را که آنقدر جذاب یافته بودم بخوانند تا شاید باب گفتگو درباره این موضوع گشوده شود. به همین سبب این متن را به فارسی برگرداندم و به بهانه نوروز 1398 برای آنهایی فرستادم که دوستشان دارم، راه بهتری برای سپاسگزاری از آنها بلد نیستم یا به لطف وجود آنها می‌توانم خودم را تعریف کنم. امیدوارم شما نیز به اندازه من از خواندن آن لذت ببرید و این متن را با افرادی که با ملال غریبه نیستند به اشتراک بگذارید.

منبع متن زیر این کتاب است:
Brodsky, Joseph. On grief and reason: essays. Macmillan, 1995.

اما اگر در حفظ قلمروی پادشاهی‌­ات شکست خوردی
مانند پدرت، پیش از تو،
آنجا که افکار تهمت می‌­زنند و احساسات فریب می‌­دهند،
رنج خود را باور کن . . .

دبلیو. اچ. آودن، “آلونسو به فردیناند”

بخش قابل توجهی از آنچه پیش روی شماست بوسیله ملال مطالبه خواهد شد. دلیل این که می­‌خواهم امروز، در این مناسبت غرور آمیز، با شما درباره ملال صحبت کنم این است که باور دارم هیچ کالج هنرهای آزادی شما را برای آن رخداد محتمل آماده نمی‌­سازد؛ و دارتموث[1] هم یک استثنا نیست. نه علوم انسانی و نه علوم پایه درسی را در باب ملال ارائه نمی­‌کنند. در بهترین حالت، ممکن است شما را با این احساس از طریق برانگیختن آن آشنا سازند. اما چنین برخوردی سطحی با یک ناخوشی لاعلاج چه معنایی دارد؟ خسته­‌کننده­‌ترین سخنان یکنواختی که از جایگاه خطابه به گوش می‌­رسند یا رساله کورکننده‌­ای که به انگلیسی ثقیل نوشته شده، در مقایسه با آن صحرای بزرگ آفریقا که درست از اتاق خواب شما آغاز می­‌شود و به افق پشت پا می­زند، هیچ است.
ملال که به اسامی مستعار مختلفی شناخته می‌­شود – غم و اندوه، دلتنگی، یکنواختی، رکود، دلزدگی، کسالت، بی علاقگی، بی میلی، بی احساسی، بی حالی، رخوت، سستی و … – پدیده پیچیده­‌ای است که عمدتا محصول تکرار است. به همین سبب، به نظر خواهد رسید که بهترین چاره علیه آن، نوآوری و ابتکار مداوم باشد. این همان چیزی است که شما جوانان امروزی امید آن را دارید. افسوس که زندگی این گزینه را در اختیار شما نخواهد گذاشت، چرا که مدیوم اصلی زندگی دقیقا خودِ تکرار است.
البته ممکن است یک نفر بگوید که تلاش­‌های مکرر برای نوآوری و ابتکار، ابزار پیشرفت و – در آن واحد – تمدن هستند. اما بازاندیشی گذشته نشان می‌­دهد که این دستاورد بسیار ارزشمندی نیست. چرا که اگر تاریخ نوع بشر را بر مبنای اکتشافات علمی طبقه‌­بندی کنیم و ذکری از مفاهیم اخلاقی به میان نیاوریم، به نتیجه مورد پسندی نخواهیم رسید. آنچه به دست می‌­آوریم در واقع قرن‌­هایی از ملال خواهد بود. مفهوم دقیق نوآوری و ابتکار، یکنواختیِ واقعیتِ معمولِ زندگی را بیان می‌­کند که مدیوم – نه، زبانِ – اصلی آن ملال است.
از این نظر، زندگی از هنر که بدترین دشمن آن، همانطور که احتمالا می‌­دانید، کلیشه است، متفاوت می‌­شود. تعجبی ندارد که هنر نیز در تعلیم شما برای دست و پنجه نرم کردن با ملال شکست می‌­خورد. رمان­‌های معدودی و نقاشی‌­­های معدودتری با موضوع ملال خلق شده‌­اند و موسیقی هم که تا حد بسیاری غیر معنایی[2] است. به طور کل، هنر با ملال به شیوه‌­ای خود مدافع و هزلی برخورد می­‌کند. تنها راهی که هنر می‌­تواند برای شما به مایه تسلی از ملال، از معادل اگزیستانسیال کلیشه، بدل شود این است که خودتان هنرمند شوید. هرچند، با توجه به تعداد شما، این دورنما همانقدر که نامحتمل است ناخوشایند نیز هست.
اما حتی اگر همه شما از این جشن فارغ التحصیلی مانند یک ارتش به سوی ماشین­‌های تایپ، سه پایه‌­های نقاشی و گراند پیانوهای استاینوی[3] قدم رو کنید، به طور کامل خودتان را از ملال محافظت نخواهید کرد. اگر تکرار مادر ملال است، شما جوانان امروزی به سرعت از به رسمیت شناخته نشدن و حقوق کم، که در دنیای هنر همیشگی است، نفستان تنگ خواهد شد. از این نظر، نویسندگی، نقاشی و آهنگسازی آشکارا در درجه پایین­تری نسبت به کار کردن برای یک شرکت حقوقی، یک بانک یا حتی یک آزمایشگاه قرار می­‌گیرند.
با این حال هنر مقبولیتی را با خود به همراه می­‌آورد که نجات‌­دهنده است. اما چون از نظر مالی پرمنفعت نیست، بر خلاف مقاومتش، قربانی جمعیت‌­شناسی[4] می‌شود. اگر همانطور که گفتیم تکرار مادر ملال باشد، جمعیت‌­شناسی (که نقش آن در زندگی شما بسیار مهمتری از هر رشته­‌ای است که اینجا در آن استاد شده‌­اید) پدر آن خواهد بود. این ممکن است به نظر شما انسان گریزانه برسد، اما سن من دو برابر شماست و آنقدر زندگی کرده­‌ام که شاهد دو برابر شدن جمعیت جهانمان باشم. زمانی که شما به سن من برسید، این جمعیت چهار برابر خواهد شد، و این [رخداد] متفاوت از آن شکلی که شما انتظارش را دارید روی خواهد داد. برای مثال، تا سال ۲۰۰۰، آنچنان بازآرایی فرهنگی و قومی رخ خواهد داد که باور شما از انسانیت خودتان را به چالش خواهد کشید.
همین به تنهایی احتمال بدل شدن ابتکار و نوآوری به پادزهرهای ملال را کاهش می‌­دهد. اما حتی در جهانی تکفام‌­تر، مشکل دیگر ابتکار و نوآوری دقیقا این است که به معنای واقعی کلمه منفعت‌­آور خواهند بود. اگر در هر کدام از آنها توانمند باشید، نسبتا به سرعت ثروتمند خواهید شد. با آن که ممکن است خوشایند به نظر برسد، اکثر شما خودتان می‌­دانید که هیچ کس به اندازه ثروتمندان ملول نیست، چرا که پول زمان می‌­خرد و زمان وابسته به تکرار است. با این فرض که شما قصد ندارید فقیر شوید – که در غیر این صورت وارد کالج نمی‌­شدید – انتظار می‌­رود به محض آن که اولین ابزار ارضاء نفس در دسترستان قرار بگیرد تحت تاثیر اثرات منفی ملال قرار بگیرید.
به لطف فناوری­‌های مدرن، این ابزارها به اندازه مترادف‌­های واژه ملال متعدد هستند. در پرتو عملکرد این فناوری‌­ها – که شما را نسبت به حشو زمان بی‌­توجه می­‌سازند – فراوانی‌­شان معنادار است. عملکرد قدرت خرید شما نیز به همان اندازه معنادار است؛ که به سبب افزایش آن شما این جشن فارغ ­التحصیلی را از طریق صدای کلیک و غژغژ ابزاری ترک می­‌کنید که والدین و خویشاوندان‌تان محکم در دست گرفته‌­اند. صحنه پیشگویانه‌­ای است خانم­‌ها و آقایان ورودی ۱۹۸۹، شما وارد جهانی می‌­شوید که در آن ثبت یک رویداد، خود آن رویداد را تحت الشعاع قرار می­‌دهد؛ جهان ویدیو، استریو، کنترل از راه دور، لباس­‌های ورزشی و دستگاه­‌های ورزشی تا شما را تندرست نگه دارند برای این که زندگی خودتان یا گذشته شخص دیگری را دوباره زندگی کنید: حظ و خوشی کنسرو شده به قیمت گوشت تن انسان.
هر چیزی که الگویی را نشان می‌­دهد آبستن ملال است. وقتی صحبت از پول به میان می­‌آید این نکته هم در مورد اسکناس­‌ها و هم در مورد در تصرف داشتن آنها صدق می­‌کند. البته این به معنی معرفی کردن فقر به عنوان راه فراری از ملال نیست – هر چند به نظر می‌­رسد سن فرانسیس دقیقا همین کار را کرده است. با این حال، برای تمام محرومیت­‌هایی که ما را احاطه کرده‌­اند، ایده احکام رهبانی جدید، در این عصر مسیحیت ویدیویی، چندان گیرا به نظر نمی‌­رسد. علاوه بر این، جوانان امروزی، شما بیشتر مشتاق هستید که در عوضِ جایی در همین نزدیکی، در آفریقای جنوبی کار نیک انجام دهید؛ بیشتر تمایل دارید از برند نوشیدنی محبوب‌تان دست بکشید تا این که به یک منطقه فقیرنشین سفر کنید. پس هیچکس فقر را به شما توصیه نمی­‌کند. تمام آنچه که یک نفر می‌­تواند به شما پیشنهاد دهد این است که در مورد پول محتاط‌­تر باشید؛ چرا که ممکن است صفرهای حساب بانکی‌­تان از به وجود آمدن معادل­‌های ذهنی­‌شان خبر دهند.
ملال بی‌­رحم­‌ترین قسمت بدبختی­‌ای است که فقر با خود به همراه می­‌آورد و ترک آن شیوه­‌های رادیکال‌­تری به خود می­‌گیرد: عصیان شدید یا اعتیاد به مواد مخدر. هر دو موقتی هستند، چرا که بدبختی فقر نامحدود است؛ و هر دو، به خاطر این عدم محدودیت، گران تمام می‌­شوند. به طور کلی، علت این که کسی هروئین به درون رگش تزریق می­‌کند تا حد زیادی مشابه همان دلیلی است که شما یک نوار ویدیو می‌­خرید: برای گریز از حشو زمان. هر چند، تفاوت در این است که او بیشتر از آنچه به دست می­‌آورد، می­‌پردازد و ابزارهای او برای فرار، سریع‌تر از ابزار شما، به اندازه چیزی که از آن می‌گریزد به تکرار می­‌افتند. در مجموع، تفاوت میان یک سوزن سرنگ و دکمه شستی یک استریو، از نظر حس لامسه، به زحمت با تفاوت میان اثر تندی و کندی زمان بر داراها و ندارها تطابق دارد. خلاصه این که، چه ثروتمند چه فقیر، دیر یا زود شما از حشو زمان پریشان خواهید شد.
شما ثروتمندان بالقوه، از کارتان، دوستانتان، همسرانتان، عشاقتان، منظره پشت پنجره­‌تان، اثاثیه یا کاغذ دیواری اتاقتان، افکارتان، خودتان، ملول خواهید شد. از این رو تلاش خواهید کرد تا راهی برای فرار بسازید. جدا از ابزارهای ارضاء‌ٔکننده نفس که به آنها اشاره شد، ممکن است عوض کردن کار، خانه، شرکت، کشور یا آب و هوا را امتحان کنید؛ احتمال دارد به سراغ لاقیدی در روابط جنسی، الکل، سفر، کلاس­‌های آشپزی، مواد مخدر یا روانکاوی بروید.
در حقیقت ممکن است شما تمام این­‌ها را به کار ببندید و برای مدتی هم نتیجه بگیرید. البته تا روزی که در اتاق خوابتان، در میان یک خانواده جدید و یک کاغذ دیواری متفاوت، در یک ایالت و یک آب و هوای متفاوت، با کپه‌­ای از صورت‌حساب‌­ها از نماینده خدمات مسافرتی و روانکاوتان، از خواب بیدار می‌شوید؛ هنوز با همان احساس کهنه نسبت به نور روز که از پنجره‌­تان به درون می‌­ریزد. بیهوده تلاش می‌­کنید خودتان را از این باتلاقی که بازشناخته‌­اید بیرون بکشید. بسته به خلق و خو یا سن­تان، یا وحشت خواهید کرد یا به آشنا بودن این احساس رضایت خواهید داد؛ یا یک بار دیگر روند بیهوده تغییرات را از سر خواهید گذراند.
روان‌نژندی و افسردگی به دایره لغاتتان، و قرص‌­ها به کابینت حمامتان راه می‌یابند. اساسا، تبدیل زندگی به جستجوی دائمی آلترناتیوها و جست و خیز میان شغل­‌ها، همسرها و محیط­‌های مختلف هیچ اشکالی ندارد، اگر بتوانید از پس نفقه و خاطرات درهم­ برهم بربیایید. بالاخره این مخصمه به کفایت، بر روی پرده نمایش و در اشعار رمانتیک، پر زرق و برق جلوه داده شده است. اما مساله این است که این جستجو خیلی زود تبدیل به یک حرفه تمام وقت می­‌شود و نیاز شما به یک آلترناتیو با نیاز روزانه یک معتاد به مواد مخدر تطبیق می‌­یابد.
با این وجود، راه دیگری برای برون‌­رفت از ملال نیز وجود دارد. شاید از نظر شما راه بهتری نباشد، و لزوما راه امنی نیز نیست، اما سرراست و ارزان است. آنهایی از شما که “خدمتگزارِ خدمتگزاران” سروده رابرت فراست را خوانده باشند، ممکن است آن قسمت را به یاد بیاورند که می­‌گوید: «بهترین راه به بیرون، همیشه از درون می­‌گذرد». آنچه که من می­‌خواهم پیشنهاد بدهم شکل دیگری از این ایده است.
وقتی تحت اثر منفی ملال قرار می­‌گیرید به دنبال آن بروید. بگذارید شما را در هم بکوبد؛ غرق شوید، به ته برخورد کنید. به طور کل در مورد چیزهای ناخوشایند قانون این است که هر چه زودتر به ته بخورید، سریعتر به سطح برمی­‌گردید. در اینجا، هدف از تفسیر این شعر عالیِ انگلیسی، مطالبه و دستیابی به یک دید کامل از بدترین حالت است. علت این که ملال شایسته چنین نگاه عمیقی است این است که ملال، زمان دست نخورده و ناب را با تمام شکوه و جلال تکراری، زائد و یکنواختش نمایان می­‌کند.
به نوعی ملال پنجره شما به سوی زمان است، به سوی آن ویژگی­‌های زمان که انسان گرایش دارد نادیده بگیرد، تا از خطر محتمل بر هم خوردن تعادل ذهنی­‌اش دوری کند. خلاصه این که [ملال] پنجره شما به سوی بیکرانگی زمان است، به عبارت دیگر پنجره‌­ای است به سوی کم اهمیت بودن[5] شما در این بیکرانگی. شاید این توضیحی باشد برای ترس آدمی از بعد از ظهرهای غریب و بی‌­حس و حال، برای آن شیفتگی‌­ای که با آن یک نفر گاهی ذره غباری را نگاه می‌­کند که در پرتو آفتاب چرخ می‌­زند، و جایی ساعتی تیک تاک می­‌کند، و روز داغ است و نیروی اراده شما صفر.
وقتی این پنجره باز می‌­شود تلاش نکنید آن را ببندید، برعکس، آن را چهارتاق بگشایید. چرا که ملال به زبان زمان سخن می­‌گوید و به شما باارزشترین درس زندگیتان را می‌­آموزد – درسی که اینجا، روی این چمنزار سبز به شما آموخته نشد – درس کم اهمیتی مطلق شما. این [درس] هم برای شما ارزشمند است و هم برای کسانی که با آنها معاشرت می­‌کنید. “شما متناهی هستید”، این را زمان با صدای ملال به شما می­‌گوید و “هر آنچه می­‌کنید، از دیدگاه من، عبث است”. البته ممکن است شنیدن این برای شما خوشحال­‌کننده نباشد، اما درک عبث بودن و اهمیت محدود حتی بهترین و مشتاقانه‌­ترین اعمالتان، بهتر از توهم در مورد اثرات آنها و خود بزرگ­­‌بینی منتج از آن است.
چرا که ملال، تعرض زمان به مجموعه ارزش­‌های شما است. ملال موجودیت شما را در چشم­‌انداز خودش قرار می­‌دهد که نتیجه نهایی آن دقت و تواضع است. شایان توجه است که اولی دومی را پرورش می­‌دهد. هر چه بیشتر در مورد اندازه‌­تان می­‌آموزید نسبت به همنوعانتان متواضع‌­تر و غمخوارتر می­‌شوید، نسبت به آن غباری که در پرتو آفتاب می‌­چرخد یا دیگر بی‌­­حرکت روی سطح میز شما نشسته است. آه … چه عمری صرف این ذرات شده است! نه از زاویه دید شما، بلکه از چشم­‌انداز آنها. نسبت شما با آنها، نسبت زمان با شما است؛ به همین دلیل است که آنها انقدر کوچک به نظر می‌­رسند. و می‌­دانید غبار وقتی از روی میز پاک می‌شود چه می‌گوید؟

غبار زمزمه می­‌کند:
“مرا به یاد داشته باش”.

هیچ چیز به اندازه احساسی که در این دو خط شعرِ شاعر آلمانی، پیتر هاچل[6] – که اکنون مرده است – بیان شده، نمی‌­تواند از برنامه ذهنی هر کدام از شما جوانان امروزی فاصله داشته باشد.
این [شعر] را نقل نکرده­‌ام چون دوست دارم همدلی با چیزهای کوچک اما متعدد – بذرها و گیاهان، دانه‌­های ماسه یا حشرات – را به شما القا‌ء کنم. این خطوط را نقل کرده­‌ام چون دوستشان دارم، چون در آنها خودم را و به همان میزان، هر چیز زنده­‌ای را که از سطح حاضر پاک می­‌شود بازمی­‌شناسم. ”غبار زمزمه می‌­کند: ’مرا به یاد داشته باش‘ “. و آنچه انسان می­‌شنود این است که اگر ما درباره خودمان از زمان بیاموزیم، شاید در عوض زمان نیز چیزی از ما بیاموزد. و آن چه خواهد بود؟ که ما با حساسیت­مان بر کم اهمیت بودنمان چیره می­‌شویم.
معنایش مشخص است: کم‌ ­اهمیت بودن. اگر دستیابی به این نیازمند ملالی است که اراده را فلج می­‌کند، پس به ملال خوش‌­آمد بگویید. شما کم­ اهمیت هستید بدین سبب که متناهی هستید. با این وجود هر چه یک چیز متناهی‌­تر باشد بیشتر از زندگی، احساسات، شادی، ترس و همدردی­ پر می­‌شود. چرا که ابدیت نه به شدت سرشار از زندگی است و نه بغایت پر از شور و هیجان. این حداقل چیزی است که ملالتان به شما می­‌گوید. چرا که ملال شما، ملال از ابدیت است.
پس آن را محترم بدارید، به خاطر خاستگاه­‌اش – و همچنین شاید به خاطر خاستگاه خودتان. چرا که این [ملال]، پیش­بینی آن ابدیت بی­‌جانی است که علت شدت احساسات انسانی است و اغلب منجر به لقاح یک زندگی تازه می­‌شود. این بدین معنی نیست که شما از سر ملال به دنیا آورده شده‌­اید یا این که متناهی، متناهی را می‌­زاید (هر چند هر دو ممکن است درست به نظر برسند). بلکه این را پیشنهاد می­‌کند که شور و احساسات برتری [موجود] کم ­اهمیت است.
پس تلاش کنید پرشور و اشتیاق باقی بمانید، خونسردی­‌تان را بگذارید برای گردهمایی­‌های سلبریتی­‌ها. مخصوصا این که شور و اشتیاق علاجی برای ملال است. درد نیز البته چاره دیگری است – درد فیزیکی بیشتر از درد روانی که از عواقب رایج شور و هیجان است؛ هر چند من هیچ کدام را برای شما آرزو نمی­‌کنم. با این وجود، آن هنگام که درد می­‌کشید حداقل می­‌دانید که توسط بدن یا روانتان فریب نخورده‌­اید. به همین دلیل، جنبه مثبت ملال، رنج، و احساس بی­‌معنا بودن خودتان و موجودیت هر چیز دیگری این است که یک فریب نیست.
همچنین ممکن است رمان­‌های کارآگاهی و فیلم‌­های اکشن را امتحان کنید – چیزی که شما را به جایی می­‌برد که تابحال از نظر کلامی، بصری یا ذهنی آنجا نبوده‌­اید- چیزی که در آن وقفه نمی‌افتد، حتی اگر برای چند ساعت. از تلویزیون دوری کنید، بخصوص از عوض کردن مداوم کانال­‌ها که حشو مجسم است. با این حال، اگر این درمان­‌ها شکست خوردند، بگذارید [ملال] داخل شود،”روحتان را بر اندوه فزاینده بیافکنید“[7]. تلاش کنید ملال و رنج را در آغوش بکشید یا بگذارید توسط این دو، که در هر صورت از شما بزرگتر هستند، در آغوش کشیده شوید. بدون شک این آغوش را خفقان­‌آور خواهید یافت، با این حال تلاش کنید تا مادامی که می‌­توانید تحملش کنید، و بعد [حتی] کمی بیشتر. مهم‌­تر از همه این که فکر نکنید جایی در طول راه اشتباهی کرده‌­اید، از مسیری که رفته‌­اید برنگردید تا آن اشتباه را تصحیح کنید. نه، همانطور که شاعر می‌­گوید: ”رنج خود را باور کن“. این آغوش تنگِ مزخرف اشتباه نیست. هیچ چیزی که شما را آشفته می­‌کند هم اشتباه نیست. در تمام مدت به یاد داشته باشید که هیچ آغوشی در این دنیا نیست که نهایتا [آنچه را که در بر گرفته بود] رها نکند.
اگر تمام این­ها را اندوهبار یافته‌­اید، نمی­‌دانید که اندوه چیست. اگر فکر می­‌کنید بی­‌ربط است، امیدوارم گذر زمان ثابت کند که حق با شماست. اگر فکر می‌­کنید برای چنین مناسبت غرورآمیزی نامناسب است، من مخالف هستم.
با شما موافق می­‌بودم اگر این رویداد ماندن شما در اینجا را جشن می­‌گرفت؛ اما عزیمت شما را گرامی می‌­دارد. فردا شما از اینجا می‌روید، چرا که والدینتان فقط هزینه چهار سال، و نه یک روز بیشتر را، پرداخت کرده­‌اند. پس باید به جای دیگری بروید، تا شغل، پول و خانواده­‌تان را بسازید، تا سرنوشت‌­های منحصربفردتان را ملاقات کنید. و در آن جای دیگر، که چه در میان ستارگان باشد یا در مناطق استوایی یا آنسوی مرز در [ایالت] ورمونت[8]، اطلاع چندانی از این جشن در دارتموث گرین[9] نیست. کسی حتی فکر نمی­‌کند که صدای گروه موسیقی شما به وایت ریور جانکشن[10] برسد.
ورودی­‌های سال ۱۹۸۹، شما از اینجا بیرون می­‌روید. شما وارد دنیا می­‌شوید که بسیار پرجمعیت‌­تر از این منطقه روستایی خواهد بود، جایی که میزان توجهی که به شما می‌­شود بسیار کمتر از آن چیزی است که در این چهار سال اخیر به آن خو گرفته‌­اید. شما در مسیر بزرگی تنها هستید. میزان اهمیت­‌تان را هم می‌­توانید با سنجیدن جمعیت ۱۱۰۰ نفری­‌تان در مقابل جمعیت ۹/۴ بیلیون نفری جهان به سرعت تخمین بزنید. به همین سبب، در این جشن احتیاط به اندازه هیاهو پسندیده است.
برایتان هیچ چیز جز خوشحالی آرزو نمی‌­کنم. با این حال ساعات تاریک و، بدتر از آن، کسالت­‌بار بسیاری پیش رو است، ساعاتی که همان قدر که معلول جهان بیرون است از ذهن خود شما نیز نشات می­‌گیرد. شما باید به یک طریقی در مقابل این [ساعات] مستحکم شوید؛ و این کاری است که من تلاش کرده‌­ام اینجا به شیوه ناتوان خودم انجام دهم، هر چند آشکار است که کافی نیست.
چرا که آنچه پیش رو است سفری خارق‌­العاده اما خسته کننده است؛ امروز گویی با قطاری راهی می‌­شوید که لوکوموتیوران ندارد. هیچ کس نمی‌­تواند به شما بگوید چه چیزی در پیش رو است، مخصوصا آنهایی که پشت سر مانده‌­اند. هر چند آنها می­‌توانند در مورد یک چیز به شما اطمینان دهند، که این سفر دو طرفه نیست. به همین سبب تلاش کنید از این اندیشه کمی آرامش خاطر کسب کنید که مهم نیست این یا آن ایستگاه چقدر سخت و دشوار از آب دربیاید، قطار برای همیشه آنجا نمی­‌ایستد. بنابراین شما هیچ وقت گیر نمی‌افتید – حتی زمانی که چنین احساسی دارید؛ چرا که این مکانِ امروز به گذشته شما بدل می­‌شود. از این پس شما فقط دور می‌شوید، چرا که آن قطار همیشه در حرکت است. شما دور می‌شوید حتی زمانی که احساس می‌­کنید گیر افتاده‌­اید . . . پس برای آخرین بار نگاهش کنید، وقتی هنوز به اندازه عادی­‌اش است، وقتی هنوز تبدیل به یک عکس نشده است. با تمام محبت و حساسیتی که می­‌توانید به کار بگیرید نگاهش کنید، چرا که دارید به گذشته می­‌نگرید. دقیق، همانطور که بود، دید کامل به بهترین حالت. چرا که شک دارم هیچ وقت در جای بهتری پیدایش کنید.

[1] Dartmouth
[2] nonsemantic
[3] Steinway: نام یک شرکت سازنده پیانو. – م.
[4] demography
[5] insignificance
[6] Peter Huchel
[7] بخشی از شعر The Darkling Thrush، سروده توماس هاردی. – م.
[8] Vermont: ایالتی در همسایگی ایالت نیوهمپشایر، جایی که کالج دارتموث واقع شده است. – م.
[9] Dartmouth Green: پارکی در وسط کالج دارتموث؛ محل برگزاری جشن. – م.
[10] White River Junction: روستایی در فاصله هفت کیلومتری کالج دارتموث. – م.

دیدگاه‌ها

  1. فاطمه

    عالی بود فروغ جان، من اسم برودسکی رو تو کتاب “اگر به خودم برگردم” دیده بودم و توجهم به این متن جلب شد. ترجمه ی خوبی هم کردی، فقط به نظرم می تونستی برای بعضی از کلمات از معادل های ساده تری استفاده کنی. مثلا من معنی حشو زمان رو نمی دونم و با توجه به متن حدسش زدم :))
    نکته ی دوم اینکه مساله ی درک زمان، از وقتی اومدم اینجا خیلی برام پررنگ شده. اون هم برای اینکه انقدر روز ها سریع می گذرن که گاهی حس می کنم عمرم داره خالی میگذره..
    مرسی از ترجمه ی زیبات فروغ جان.

  2. نوشته
    نویسنده
    Foroogh

    فاطمه جان چه خوشحال شدم که خوندیش و مرسی برای نظرت. دیشب متوجه شدم نشر اطراف هم تازگی ها یک کتاب حاوی چند مقاله از برودسکی چاپ کرده به عنوان: اگر حافظه یاری کند.
    حس من هم به گذر زمان گاهی همینطوره که گفتی. برای من فکر می کنم بخشیش بخاطر تمام وقت کار کردنه. فعلا چاره ام اینه که سعی می کنم از مدام سرگرم کردن خودم دست بردارم و گاهی وزن زمان رو حس کنم.
    می بوسمت.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *