بهمن ماه 1397 که مدتی بود درباره موضوع «ملال» میخواندم، به متن زیر با عنوان «در ستایش ملال» برخوردم که با فاصله قابل توجهی، از بهترین چیزهایی بود که درباره این موضوع خوانده بودم. این متن سخنرانی جوزف برودسکی (1996-1940) شاعر روس و برنده جایزه نوبل، در یک جشن فارغ التحصیلی است. متاسفانه برودسکی در ایران چندان شناخته شده نیست و جز یک کتاب شعر از او چیز دیگری به فارسی ترجمه نشده است.
از آنجا که ملال پدیدهای پیچیده، شایع و چندوجهی است، دوست داشتم افراد بیشتری متنی را که آنقدر جذاب یافته بودم بخوانند تا شاید باب گفتگو درباره این موضوع گشوده شود. به همین سبب این متن را به فارسی برگرداندم و به بهانه نوروز 1398 برای آنهایی فرستادم که دوستشان دارم، راه بهتری برای سپاسگزاری از آنها بلد نیستم یا به لطف وجود آنها میتوانم خودم را تعریف کنم. امیدوارم شما نیز به اندازه من از خواندن آن لذت ببرید و این متن را با افرادی که با ملال غریبه نیستند به اشتراک بگذارید.
اما اگر در حفظ قلمروی پادشاهیات شکست خوردی
– دبلیو. اچ. آودن، “آلونسو به فردیناند”
مانند پدرت، پیش از تو،
آنجا که افکار تهمت میزنند و احساسات فریب میدهند،
رنج خود را باور کن . . .
بخش قابل توجهی از آنچه پیش روی شماست بوسیله ملال مطالبه خواهد شد. دلیل این که میخواهم امروز، در این مناسبت غرور آمیز، با شما درباره ملال صحبت کنم این است که باور دارم هیچ کالج هنرهای آزادی شما را برای آن رخداد محتمل آماده نمیسازد؛ و دارتموث[1] هم یک استثنا نیست. نه علوم انسانی و نه علوم پایه درسی را در باب ملال ارائه نمیکنند. در بهترین حالت، ممکن است شما را با این احساس از طریق برانگیختن آن آشنا سازند. اما چنین برخوردی سطحی با یک ناخوشی لاعلاج چه معنایی دارد؟ خستهکنندهترین سخنان یکنواختی که از جایگاه خطابه به گوش میرسند یا رساله کورکنندهای که به انگلیسی ثقیل نوشته شده، در مقایسه با آن صحرای بزرگ آفریقا که درست از اتاق خواب شما آغاز میشود و به افق پشت پا میزند، هیچ است.
ملال که به اسامی مستعار مختلفی شناخته میشود – غم و اندوه، دلتنگی، یکنواختی، رکود، دلزدگی، کسالت، بی علاقگی، بی میلی، بی احساسی، بی حالی، رخوت، سستی و … – پدیده پیچیدهای است که عمدتا محصول تکرار است. به همین سبب، به نظر خواهد رسید که بهترین چاره علیه آن، نوآوری و ابتکار مداوم باشد. این همان چیزی است که شما جوانان امروزی امید آن را دارید. افسوس که زندگی این گزینه را در اختیار شما نخواهد گذاشت، چرا که مدیوم اصلی زندگی دقیقا خودِ تکرار است.
البته ممکن است یک نفر بگوید که تلاشهای مکرر برای نوآوری و ابتکار، ابزار پیشرفت و – در آن واحد – تمدن هستند. اما بازاندیشی گذشته نشان میدهد که این دستاورد بسیار ارزشمندی نیست. چرا که اگر تاریخ نوع بشر را بر مبنای اکتشافات علمی طبقهبندی کنیم و ذکری از مفاهیم اخلاقی به میان نیاوریم، به نتیجه مورد پسندی نخواهیم رسید. آنچه به دست میآوریم در واقع قرنهایی از ملال خواهد بود. مفهوم دقیق نوآوری و ابتکار، یکنواختیِ واقعیتِ معمولِ زندگی را بیان میکند که مدیوم – نه، زبانِ – اصلی آن ملال است.
از این نظر، زندگی از هنر که بدترین دشمن آن، همانطور که احتمالا میدانید، کلیشه است، متفاوت میشود. تعجبی ندارد که هنر نیز در تعلیم شما برای دست و پنجه نرم کردن با ملال شکست میخورد. رمانهای معدودی و نقاشیهای معدودتری با موضوع ملال خلق شدهاند و موسیقی هم که تا حد بسیاری غیر معنایی[2] است. به طور کل، هنر با ملال به شیوهای خود مدافع و هزلی برخورد میکند. تنها راهی که هنر میتواند برای شما به مایه تسلی از ملال، از معادل اگزیستانسیال کلیشه، بدل شود این است که خودتان هنرمند شوید. هرچند، با توجه به تعداد شما، این دورنما همانقدر که نامحتمل است ناخوشایند نیز هست.
اما حتی اگر همه شما از این جشن فارغ التحصیلی مانند یک ارتش به سوی ماشینهای تایپ، سه پایههای نقاشی و گراند پیانوهای استاینوی[3] قدم رو کنید، به طور کامل خودتان را از ملال محافظت نخواهید کرد. اگر تکرار مادر ملال است، شما جوانان امروزی به سرعت از به رسمیت شناخته نشدن و حقوق کم، که در دنیای هنر همیشگی است، نفستان تنگ خواهد شد. از این نظر، نویسندگی، نقاشی و آهنگسازی آشکارا در درجه پایینتری نسبت به کار کردن برای یک شرکت حقوقی، یک بانک یا حتی یک آزمایشگاه قرار میگیرند.
با این حال هنر مقبولیتی را با خود به همراه میآورد که نجاتدهنده است. اما چون از نظر مالی پرمنفعت نیست، بر خلاف مقاومتش، قربانی جمعیتشناسی[4] میشود. اگر همانطور که گفتیم تکرار مادر ملال باشد، جمعیتشناسی (که نقش آن در زندگی شما بسیار مهمتری از هر رشتهای است که اینجا در آن استاد شدهاید) پدر آن خواهد بود. این ممکن است به نظر شما انسان گریزانه برسد، اما سن من دو برابر شماست و آنقدر زندگی کردهام که شاهد دو برابر شدن جمعیت جهانمان باشم. زمانی که شما به سن من برسید، این جمعیت چهار برابر خواهد شد، و این [رخداد] متفاوت از آن شکلی که شما انتظارش را دارید روی خواهد داد. برای مثال، تا سال ۲۰۰۰، آنچنان بازآرایی فرهنگی و قومی رخ خواهد داد که باور شما از انسانیت خودتان را به چالش خواهد کشید.
همین به تنهایی احتمال بدل شدن ابتکار و نوآوری به پادزهرهای ملال را کاهش میدهد. اما حتی در جهانی تکفامتر، مشکل دیگر ابتکار و نوآوری دقیقا این است که به معنای واقعی کلمه منفعتآور خواهند بود. اگر در هر کدام از آنها توانمند باشید، نسبتا به سرعت ثروتمند خواهید شد. با آن که ممکن است خوشایند به نظر برسد، اکثر شما خودتان میدانید که هیچ کس به اندازه ثروتمندان ملول نیست، چرا که پول زمان میخرد و زمان وابسته به تکرار است. با این فرض که شما قصد ندارید فقیر شوید – که در غیر این صورت وارد کالج نمیشدید – انتظار میرود به محض آن که اولین ابزار ارضاء نفس در دسترستان قرار بگیرد تحت تاثیر اثرات منفی ملال قرار بگیرید.
به لطف فناوریهای مدرن، این ابزارها به اندازه مترادفهای واژه ملال متعدد هستند. در پرتو عملکرد این فناوریها – که شما را نسبت به حشو زمان بیتوجه میسازند – فراوانیشان معنادار است. عملکرد قدرت خرید شما نیز به همان اندازه معنادار است؛ که به سبب افزایش آن شما این جشن فارغ التحصیلی را از طریق صدای کلیک و غژغژ ابزاری ترک میکنید که والدین و خویشاوندانتان محکم در دست گرفتهاند. صحنه پیشگویانهای است خانمها و آقایان ورودی ۱۹۸۹، شما وارد جهانی میشوید که در آن ثبت یک رویداد، خود آن رویداد را تحت الشعاع قرار میدهد؛ جهان ویدیو، استریو، کنترل از راه دور، لباسهای ورزشی و دستگاههای ورزشی تا شما را تندرست نگه دارند برای این که زندگی خودتان یا گذشته شخص دیگری را دوباره زندگی کنید: حظ و خوشی کنسرو شده به قیمت گوشت تن انسان.
هر چیزی که الگویی را نشان میدهد آبستن ملال است. وقتی صحبت از پول به میان میآید این نکته هم در مورد اسکناسها و هم در مورد در تصرف داشتن آنها صدق میکند. البته این به معنی معرفی کردن فقر به عنوان راه فراری از ملال نیست – هر چند به نظر میرسد سن فرانسیس دقیقا همین کار را کرده است. با این حال، برای تمام محرومیتهایی که ما را احاطه کردهاند، ایده احکام رهبانی جدید، در این عصر مسیحیت ویدیویی، چندان گیرا به نظر نمیرسد. علاوه بر این، جوانان امروزی، شما بیشتر مشتاق هستید که در عوضِ جایی در همین نزدیکی، در آفریقای جنوبی کار نیک انجام دهید؛ بیشتر تمایل دارید از برند نوشیدنی محبوبتان دست بکشید تا این که به یک منطقه فقیرنشین سفر کنید. پس هیچکس فقر را به شما توصیه نمیکند. تمام آنچه که یک نفر میتواند به شما پیشنهاد دهد این است که در مورد پول محتاطتر باشید؛ چرا که ممکن است صفرهای حساب بانکیتان از به وجود آمدن معادلهای ذهنیشان خبر دهند.
ملال بیرحمترین قسمت بدبختیای است که فقر با خود به همراه میآورد و ترک آن شیوههای رادیکالتری به خود میگیرد: عصیان شدید یا اعتیاد به مواد مخدر. هر دو موقتی هستند، چرا که بدبختی فقر نامحدود است؛ و هر دو، به خاطر این عدم محدودیت، گران تمام میشوند. به طور کلی، علت این که کسی هروئین به درون رگش تزریق میکند تا حد زیادی مشابه همان دلیلی است که شما یک نوار ویدیو میخرید: برای گریز از حشو زمان. هر چند، تفاوت در این است که او بیشتر از آنچه به دست میآورد، میپردازد و ابزارهای او برای فرار، سریعتر از ابزار شما، به اندازه چیزی که از آن میگریزد به تکرار میافتند. در مجموع، تفاوت میان یک سوزن سرنگ و دکمه شستی یک استریو، از نظر حس لامسه، به زحمت با تفاوت میان اثر تندی و کندی زمان بر داراها و ندارها تطابق دارد. خلاصه این که، چه ثروتمند چه فقیر، دیر یا زود شما از حشو زمان پریشان خواهید شد.
شما ثروتمندان بالقوه، از کارتان، دوستانتان، همسرانتان، عشاقتان، منظره پشت پنجرهتان، اثاثیه یا کاغذ دیواری اتاقتان، افکارتان، خودتان، ملول خواهید شد. از این رو تلاش خواهید کرد تا راهی برای فرار بسازید. جدا از ابزارهای ارضاءٔکننده نفس که به آنها اشاره شد، ممکن است عوض کردن کار، خانه، شرکت، کشور یا آب و هوا را امتحان کنید؛ احتمال دارد به سراغ لاقیدی در روابط جنسی، الکل، سفر، کلاسهای آشپزی، مواد مخدر یا روانکاوی بروید.
در حقیقت ممکن است شما تمام اینها را به کار ببندید و برای مدتی هم نتیجه بگیرید. البته تا روزی که در اتاق خوابتان، در میان یک خانواده جدید و یک کاغذ دیواری متفاوت، در یک ایالت و یک آب و هوای متفاوت، با کپهای از صورتحسابها از نماینده خدمات مسافرتی و روانکاوتان، از خواب بیدار میشوید؛ هنوز با همان احساس کهنه نسبت به نور روز که از پنجرهتان به درون میریزد. بیهوده تلاش میکنید خودتان را از این باتلاقی که بازشناختهاید بیرون بکشید. بسته به خلق و خو یا سنتان، یا وحشت خواهید کرد یا به آشنا بودن این احساس رضایت خواهید داد؛ یا یک بار دیگر روند بیهوده تغییرات را از سر خواهید گذراند.
رواننژندی و افسردگی به دایره لغاتتان، و قرصها به کابینت حمامتان راه مییابند. اساسا، تبدیل زندگی به جستجوی دائمی آلترناتیوها و جست و خیز میان شغلها، همسرها و محیطهای مختلف هیچ اشکالی ندارد، اگر بتوانید از پس نفقه و خاطرات درهم برهم بربیایید. بالاخره این مخصمه به کفایت، بر روی پرده نمایش و در اشعار رمانتیک، پر زرق و برق جلوه داده شده است. اما مساله این است که این جستجو خیلی زود تبدیل به یک حرفه تمام وقت میشود و نیاز شما به یک آلترناتیو با نیاز روزانه یک معتاد به مواد مخدر تطبیق مییابد.
با این وجود، راه دیگری برای برونرفت از ملال نیز وجود دارد. شاید از نظر شما راه بهتری نباشد، و لزوما راه امنی نیز نیست، اما سرراست و ارزان است. آنهایی از شما که “خدمتگزارِ خدمتگزاران” سروده رابرت فراست را خوانده باشند، ممکن است آن قسمت را به یاد بیاورند که میگوید: «بهترین راه به بیرون، همیشه از درون میگذرد». آنچه که من میخواهم پیشنهاد بدهم شکل دیگری از این ایده است.
وقتی تحت اثر منفی ملال قرار میگیرید به دنبال آن بروید. بگذارید شما را در هم بکوبد؛ غرق شوید، به ته برخورد کنید. به طور کل در مورد چیزهای ناخوشایند قانون این است که هر چه زودتر به ته بخورید، سریعتر به سطح برمیگردید. در اینجا، هدف از تفسیر این شعر عالیِ انگلیسی، مطالبه و دستیابی به یک دید کامل از بدترین حالت است. علت این که ملال شایسته چنین نگاه عمیقی است این است که ملال، زمان دست نخورده و ناب را با تمام شکوه و جلال تکراری، زائد و یکنواختش نمایان میکند.
به نوعی ملال پنجره شما به سوی زمان است، به سوی آن ویژگیهای زمان که انسان گرایش دارد نادیده بگیرد، تا از خطر محتمل بر هم خوردن تعادل ذهنیاش دوری کند. خلاصه این که [ملال] پنجره شما به سوی بیکرانگی زمان است، به عبارت دیگر پنجرهای است به سوی کم اهمیت بودن[5] شما در این بیکرانگی. شاید این توضیحی باشد برای ترس آدمی از بعد از ظهرهای غریب و بیحس و حال، برای آن شیفتگیای که با آن یک نفر گاهی ذره غباری را نگاه میکند که در پرتو آفتاب چرخ میزند، و جایی ساعتی تیک تاک میکند، و روز داغ است و نیروی اراده شما صفر.
وقتی این پنجره باز میشود تلاش نکنید آن را ببندید، برعکس، آن را چهارتاق بگشایید. چرا که ملال به زبان زمان سخن میگوید و به شما باارزشترین درس زندگیتان را میآموزد – درسی که اینجا، روی این چمنزار سبز به شما آموخته نشد – درس کم اهمیتی مطلق شما. این [درس] هم برای شما ارزشمند است و هم برای کسانی که با آنها معاشرت میکنید. “شما متناهی هستید”، این را زمان با صدای ملال به شما میگوید و “هر آنچه میکنید، از دیدگاه من، عبث است”. البته ممکن است شنیدن این برای شما خوشحالکننده نباشد، اما درک عبث بودن و اهمیت محدود حتی بهترین و مشتاقانهترین اعمالتان، بهتر از توهم در مورد اثرات آنها و خود بزرگبینی منتج از آن است.
چرا که ملال، تعرض زمان به مجموعه ارزشهای شما است. ملال موجودیت شما را در چشمانداز خودش قرار میدهد که نتیجه نهایی آن دقت و تواضع است. شایان توجه است که اولی دومی را پرورش میدهد. هر چه بیشتر در مورد اندازهتان میآموزید نسبت به همنوعانتان متواضعتر و غمخوارتر میشوید، نسبت به آن غباری که در پرتو آفتاب میچرخد یا دیگر بیحرکت روی سطح میز شما نشسته است. آه … چه عمری صرف این ذرات شده است! نه از زاویه دید شما، بلکه از چشمانداز آنها. نسبت شما با آنها، نسبت زمان با شما است؛ به همین دلیل است که آنها انقدر کوچک به نظر میرسند. و میدانید غبار وقتی از روی میز پاک میشود چه میگوید؟
غبار زمزمه میکند:
“مرا به یاد داشته باش”.
هیچ چیز به اندازه احساسی که در این دو خط شعرِ شاعر آلمانی، پیتر هاچل[6] – که اکنون مرده است – بیان شده، نمیتواند از برنامه ذهنی هر کدام از شما جوانان امروزی فاصله داشته باشد.
این [شعر] را نقل نکردهام چون دوست دارم همدلی با چیزهای کوچک اما متعدد – بذرها و گیاهان، دانههای ماسه یا حشرات – را به شما القاء کنم. این خطوط را نقل کردهام چون دوستشان دارم، چون در آنها خودم را و به همان میزان، هر چیز زندهای را که از سطح حاضر پاک میشود بازمیشناسم. ”غبار زمزمه میکند: ’مرا به یاد داشته باش‘ “. و آنچه انسان میشنود این است که اگر ما درباره خودمان از زمان بیاموزیم، شاید در عوض زمان نیز چیزی از ما بیاموزد. و آن چه خواهد بود؟ که ما با حساسیتمان بر کم اهمیت بودنمان چیره میشویم.
معنایش مشخص است: کم اهمیت بودن. اگر دستیابی به این نیازمند ملالی است که اراده را فلج میکند، پس به ملال خوشآمد بگویید. شما کم اهمیت هستید بدین سبب که متناهی هستید. با این وجود هر چه یک چیز متناهیتر باشد بیشتر از زندگی، احساسات، شادی، ترس و همدردی پر میشود. چرا که ابدیت نه به شدت سرشار از زندگی است و نه بغایت پر از شور و هیجان. این حداقل چیزی است که ملالتان به شما میگوید. چرا که ملال شما، ملال از ابدیت است.
پس آن را محترم بدارید، به خاطر خاستگاهاش – و همچنین شاید به خاطر خاستگاه خودتان. چرا که این [ملال]، پیشبینی آن ابدیت بیجانی است که علت شدت احساسات انسانی است و اغلب منجر به لقاح یک زندگی تازه میشود. این بدین معنی نیست که شما از سر ملال به دنیا آورده شدهاید یا این که متناهی، متناهی را میزاید (هر چند هر دو ممکن است درست به نظر برسند). بلکه این را پیشنهاد میکند که شور و احساسات برتری [موجود] کم اهمیت است.
پس تلاش کنید پرشور و اشتیاق باقی بمانید، خونسردیتان را بگذارید برای گردهماییهای سلبریتیها. مخصوصا این که شور و اشتیاق علاجی برای ملال است. درد نیز البته چاره دیگری است – درد فیزیکی بیشتر از درد روانی که از عواقب رایج شور و هیجان است؛ هر چند من هیچ کدام را برای شما آرزو نمیکنم. با این وجود، آن هنگام که درد میکشید حداقل میدانید که توسط بدن یا روانتان فریب نخوردهاید. به همین دلیل، جنبه مثبت ملال، رنج، و احساس بیمعنا بودن خودتان و موجودیت هر چیز دیگری این است که یک فریب نیست.
همچنین ممکن است رمانهای کارآگاهی و فیلمهای اکشن را امتحان کنید – چیزی که شما را به جایی میبرد که تابحال از نظر کلامی، بصری یا ذهنی آنجا نبودهاید- چیزی که در آن وقفه نمیافتد، حتی اگر برای چند ساعت. از تلویزیون دوری کنید، بخصوص از عوض کردن مداوم کانالها که حشو مجسم است. با این حال، اگر این درمانها شکست خوردند، بگذارید [ملال] داخل شود،”روحتان را بر اندوه فزاینده بیافکنید“[7]. تلاش کنید ملال و رنج را در آغوش بکشید یا بگذارید توسط این دو، که در هر صورت از شما بزرگتر هستند، در آغوش کشیده شوید. بدون شک این آغوش را خفقانآور خواهید یافت، با این حال تلاش کنید تا مادامی که میتوانید تحملش کنید، و بعد [حتی] کمی بیشتر. مهمتر از همه این که فکر نکنید جایی در طول راه اشتباهی کردهاید، از مسیری که رفتهاید برنگردید تا آن اشتباه را تصحیح کنید. نه، همانطور که شاعر میگوید: ”رنج خود را باور کن“. این آغوش تنگِ مزخرف اشتباه نیست. هیچ چیزی که شما را آشفته میکند هم اشتباه نیست. در تمام مدت به یاد داشته باشید که هیچ آغوشی در این دنیا نیست که نهایتا [آنچه را که در بر گرفته بود] رها نکند.
اگر تمام اینها را اندوهبار یافتهاید، نمیدانید که اندوه چیست. اگر فکر میکنید بیربط است، امیدوارم گذر زمان ثابت کند که حق با شماست. اگر فکر میکنید برای چنین مناسبت غرورآمیزی نامناسب است، من مخالف هستم.
با شما موافق میبودم اگر این رویداد ماندن شما در اینجا را جشن میگرفت؛ اما عزیمت شما را گرامی میدارد. فردا شما از اینجا میروید، چرا که والدینتان فقط هزینه چهار سال، و نه یک روز بیشتر را، پرداخت کردهاند. پس باید به جای دیگری بروید، تا شغل، پول و خانوادهتان را بسازید، تا سرنوشتهای منحصربفردتان را ملاقات کنید. و در آن جای دیگر، که چه در میان ستارگان باشد یا در مناطق استوایی یا آنسوی مرز در [ایالت] ورمونت[8]، اطلاع چندانی از این جشن در دارتموث گرین[9] نیست. کسی حتی فکر نمیکند که صدای گروه موسیقی شما به وایت ریور جانکشن[10] برسد.
ورودیهای سال ۱۹۸۹، شما از اینجا بیرون میروید. شما وارد دنیا میشوید که بسیار پرجمعیتتر از این منطقه روستایی خواهد بود، جایی که میزان توجهی که به شما میشود بسیار کمتر از آن چیزی است که در این چهار سال اخیر به آن خو گرفتهاید. شما در مسیر بزرگی تنها هستید. میزان اهمیتتان را هم میتوانید با سنجیدن جمعیت ۱۱۰۰ نفریتان در مقابل جمعیت ۹/۴ بیلیون نفری جهان به سرعت تخمین بزنید. به همین سبب، در این جشن احتیاط به اندازه هیاهو پسندیده است.
برایتان هیچ چیز جز خوشحالی آرزو نمیکنم. با این حال ساعات تاریک و، بدتر از آن، کسالتبار بسیاری پیش رو است، ساعاتی که همان قدر که معلول جهان بیرون است از ذهن خود شما نیز نشات میگیرد. شما باید به یک طریقی در مقابل این [ساعات] مستحکم شوید؛ و این کاری است که من تلاش کردهام اینجا به شیوه ناتوان خودم انجام دهم، هر چند آشکار است که کافی نیست.
چرا که آنچه پیش رو است سفری خارقالعاده اما خسته کننده است؛ امروز گویی با قطاری راهی میشوید که لوکوموتیوران ندارد. هیچ کس نمیتواند به شما بگوید چه چیزی در پیش رو است، مخصوصا آنهایی که پشت سر ماندهاند. هر چند آنها میتوانند در مورد یک چیز به شما اطمینان دهند، که این سفر دو طرفه نیست. به همین سبب تلاش کنید از این اندیشه کمی آرامش خاطر کسب کنید که مهم نیست این یا آن ایستگاه چقدر سخت و دشوار از آب دربیاید، قطار برای همیشه آنجا نمیایستد. بنابراین شما هیچ وقت گیر نمیافتید – حتی زمانی که چنین احساسی دارید؛ چرا که این مکانِ امروز به گذشته شما بدل میشود. از این پس شما فقط دور میشوید، چرا که آن قطار همیشه در حرکت است. شما دور میشوید حتی زمانی که احساس میکنید گیر افتادهاید . . . پس برای آخرین بار نگاهش کنید، وقتی هنوز به اندازه عادیاش است، وقتی هنوز تبدیل به یک عکس نشده است. با تمام محبت و حساسیتی که میتوانید به کار بگیرید نگاهش کنید، چرا که دارید به گذشته مینگرید. دقیق، همانطور که بود، دید کامل به بهترین حالت. چرا که شک دارم هیچ وقت در جای بهتری پیدایش کنید.
[1] Dartmouth
[2] nonsemantic
[3] Steinway: نام یک شرکت سازنده پیانو. – م.
[4] demography
[5] insignificance
[6] Peter Huchel
[7] بخشی از شعر The Darkling Thrush، سروده توماس هاردی. – م.
[8] Vermont: ایالتی در همسایگی ایالت نیوهمپشایر، جایی که کالج دارتموث واقع شده است. – م.
[9] Dartmouth Green: پارکی در وسط کالج دارتموث؛ محل برگزاری جشن. – م.
[10] White River Junction: روستایی در فاصله هفت کیلومتری کالج دارتموث. – م.
دیدگاهها
عالی بود فروغ جان، من اسم برودسکی رو تو کتاب “اگر به خودم برگردم” دیده بودم و توجهم به این متن جلب شد. ترجمه ی خوبی هم کردی، فقط به نظرم می تونستی برای بعضی از کلمات از معادل های ساده تری استفاده کنی. مثلا من معنی حشو زمان رو نمی دونم و با توجه به متن حدسش زدم :))
نکته ی دوم اینکه مساله ی درک زمان، از وقتی اومدم اینجا خیلی برام پررنگ شده. اون هم برای اینکه انقدر روز ها سریع می گذرن که گاهی حس می کنم عمرم داره خالی میگذره..
مرسی از ترجمه ی زیبات فروغ جان.
نویسنده
فاطمه جان چه خوشحال شدم که خوندیش و مرسی برای نظرت. دیشب متوجه شدم نشر اطراف هم تازگی ها یک کتاب حاوی چند مقاله از برودسکی چاپ کرده به عنوان: اگر حافظه یاری کند.
حس من هم به گذر زمان گاهی همینطوره که گفتی. برای من فکر می کنم بخشیش بخاطر تمام وقت کار کردنه. فعلا چاره ام اینه که سعی می کنم از مدام سرگرم کردن خودم دست بردارم و گاهی وزن زمان رو حس کنم.
می بوسمت.