این بار «آن مثلث» مفتخر است که میزبان داستان کوتاه زیبای «سکوت سفید» به قلم جک لندن و به ترجمه فروزان قاسمی باشد. جک لندن، نویسنده شهیر آمریکایی، این داستان را در 23 سالگی خود نوشته است، 10 سال پیش از انتشار «سپید دندان». فروزان قاسمی، فیلمنامهنویس و نمایشنامهنویس، فارغ التحصیل ادبیات نمایشی از دانشگاه هنر است. از او سپاسگزارم که «آن مثلث» را برای انتشار ترجمهاش انتخاب کرده است.
میسون[1] تکه یخی را به بیرون تف کرد. با ناراحتی نگاهی به حیوان بیچاره انداخت و گفت: «کارمن[2] بیشتر از دو سه روز زنده نمیمونه». بعد پای حیوان را دوباره به دهان برد و به جویدنِ یخی که بیرحمانه میان پنجهها بسته شده بود ادامه داد.
او، همانطور که داشت کارش را تمام میکرد و حیوان را به کناری میانداخت، گفت: «من هیچ وقت ندیدم سگایی که اسمای دهن پرکن دارن پشیزی بیارزن؛ اونا فقط زیر کار تلف میشن و غیبشون میزنه. ولی تا حالا دیدی برای اونایی که یه اسم منطقی مثه کاسیر[3]، سایواش[4]، یا هاسکی[5] دارن اتفاقی بیوفته؟ نه آقا! یه نگاه به همین اسکوکِم[6] بنداز، اون…»
وییییش! حیوان نزار یکدفعه جهید، ولی دندانهای سفیدش به گلوی میسون نرسید. میسون گفت: «ولی سر تو میاد، نه؟» با ته شلاقِ سگها، یک ضربهی زیرکانه به پشت گوش حیوان خورد و او را روی برفها پهن کرد. حیوان به خودش میلرزید و از نیشهایش بزاق زردی میچکید.
میسون ادامه داد: «داشتم میگفتم؛ همین اسکوکم رو اینجا ببین…جربزشو داره. شرط میبندم تا آخر هفته کارمن رو بخوره.»
مالموت کید[7] که داشت نان یخزدهی جلوی آتش را برای گرم شدن پشت و رو میکرد، گفت: «من برخلاف این یه پیشنهاد دیگه دارم. ما اسکوکِم رو قبل از تموم شدن سفر بخوریم. نظرت چیه روث[8]؟»
زن سرخپوست که داشت جای ظرف قهوه را با یک تکه یخ محکم میکرد، نگاهش را از مالموت کید، به شوهرش و بعد به سگها انداخت، ولی پاسخی نداد؛ مسئله چنان وضوح ملموسی داشت که نیازی نبود؛ دویست مایل[9] از مسیر هنوز طی نشده بود و شش روز ناقابل را پیش رو داشتند.
برای خوراک خودشان، و نه سگها، هیچ جایگزین دیگری نبود. دو مرد و یک زن دور آتش جمع شدند و شروع به خوردن وعدهی ناچیزشان کردند. سگها، چون زمان استراحت نیمروزی بود، با تسمه و یراقشان لم داده بودند و با حسادت به هر لقمهی آنها نگاه میکردند.
مالموت کید گفت: «بعد از امروز دیگه از نهار خبری نیست؛ باید حسابی حواسمون به سگها باشه … دارن وحشی میشن. اگه فرصتی پیدا کنن، توی یه چشم به هم زدن یه نفرو میخورن.»
میسون که در کفشهای پوستی گرمش، در خیالات خود غرق شده بود، بی هیچ ربطی گفت: «من یه دوره رئیس یه اپورث[10] بودم، و توی مدرسهی یکشنبهها[11] درس میخوندم» اما وقتی روث لیوانش را پر کرد از خیالاتش بیرون آمد و گفت: «خدارو شکر یه عالمه چایی داریم! دیده بودم که طرفای تنسی درمیاد. الان حاضر بودم واسه یه نون ذرت داغ از هر چی بگذرم! ولی ایرادی نداره روث؛ تو دیگه نه گشنگی میکشی، نه کفشهای پوستی میپوشی.»
در این لحظه زن دلتنگیاش را رها کرد و چشمانش لبالب از عشقی عظیم به سرور سفیدش شد – اولین مرد سفیدی که تابحال دیده بود – اولین مردی که با زنان بهتر از حیوان یا یک جانور بارکشِ صرف رفتار میکرد.
شوهرش با زبان یأجوج و مأجوجی که فقط به کمک آن میتوانستند منظور یکدیگر را بفهمند، ادامه داد: «آره روث. صبر کن پولمونو بگیریم؛ میریم یه طرف. بَلَمِ وایتمَن[12] رو میگیریم و میریم سالت واتر[13]. آره، آبِ بدقلق، آب طوفانی – کوههای بزرگی که تمام مدت بالا و پایین میرن. و انقدر بزرگ، انقدر دور، انقدر دوردست – تو ده شبانه روز میری، بیست شبانه روز، چهل شبانه روز…»
او برای وضوح بیشتر، روزها را با انگشتانش شمرد و گفت: «همش آب، آب بدقلق. بعد میرسی به دهکدهی بزرگ، کلی آدم، با همون پشهها توی تابستون بعدی. خیمههای مخروطی، وای، خیلی بلندن… ده تا، بیستا کاج[14]. هایو اسکوکم[15]!»
او از سر ناتوانی مکثی کرد و نگاه پرسشگرانهای به مالموت کید انداخت، بعد به سختی و با زبان اشاره، بیست کاج را نشان داد که محکم در هم تنیده شده بودند.
مالموت کید با شکاکیتِ بشاشی لبخند زد؛ ولی چشمهای روث از شگفتی و لذت گرد شده بود؛ زیرا که نیمی بر این باور بود که شوهرش شوخی میکند، و چنین مدارایی بود که قلب محقرش را تسلی میداد.
میسون ادامه داد: «و بعد تو میری توی یه…یه جعبه، و پووف! میری بالا» او بعنوان تصویرپردازی لیوان خالیاش را در هوا انداخت و وقتی ماهرانه آن را قاپید فریاد زد: «و پییف! میای پایین. آه، مردان شفاگر بزرگ[16]!»
«تو میری فورت یوکون[17]. من میرم آرکتیک سیتی[18]… بیست و پنج شبانه روز راهه… تمام مدت با بار سنگین…من افسارو میکشم…میگم «سلام روث! حالت چطوره؟» و تو میگی «او شوهر خوب من است؟»… و من میگم «بله»… و تو میگی «نتوانست نان خوب پخت، دیگر جوش شیرین نداشت» … بعد من میگم «توی مخزن رو ببین، زیر آرد. خدافظ» تو میری نگاه میکنی و کلی جوش شیرین پیدا میکنی. تمام مدت تو فورت یوکونی، من آرکتیک سیتی. هایو[19] مرد شفاگر!»
روث به آن داستان تخیلی چنان لبخند سادهدلانهای زد که هر دو مرد از خنده رودهبر شدند. یک ردیف از سگها، داستان عجایب بیرون را خلاصه کردند؛ زمانی که این جنگجوهای پرخاشگر از هم جدا شدند، زن به سورتمهها شلاق زده و همه چیز برای سفر آماده بود.
میسون با مهارت شلاقش را به کار گرفت و فریاد زد: «هی! مستقیم! هی! بجنبین!» و درحالی که سگها سر جایشان به آرامی ناله میکردند، سورتمه را با میلهی فرمان[20] به راه انداخت. روث با گروه دوم به دنبالش رفت، و مالموت کید را که برای شروع کمکش کرده بود تنها گذاشت تا ته صف باشد. او، مردی قوی و خشن که قادر بود با یک ضربه گاو نری را از پا دربیاورد، طاقتِ شلاق زدن حیوانات بیچاره را نداشت؛ اما برخلاف اغلب سورتمهسواران، آنها را راضی نگه میداشت – بلکم، کمابیش همگریهی بیچارگیشان بود.
او بعد از چند تلاش ناموفق برای راه انداختن محموله، زیر لب غر غر کرد: «یالا، راه بیافتین، جونورای از پاافتادهی بیچاره!». اما صبر و شکیباییاش بالاخره نتیجه داد و سگها با وجود نالهای که از سر درد میکشیدند، شتاب کردند تا به همقطارانشان ملحق شوند.
دیگر گفت و گویی نبود؛ دشواری مسیر اجازهی چنین اتلاف نیرویی را نمیدهد؛ و در میان تمام کارهای جانفرسا، بدترین چیز پیمایش در مسیر نورثلند[21] است. خوش اقبال کسی است که بتواند به بهای سکوت از پس سفری یک روزه بربیاید و این کار را بر مسیری پاکوب انجام دهد.
و از میان تمام کارهای دلخراش ، بدترین چیز همین قدم گذاشتن بر برف پانخورده است. در هر قدم کفش بزرگِ توری آنقدر پایین میرود که برف همقد زانو میشود. بعد بالا، مستقیما بالا میآید، چون یک انحراف به اندازهی کسری از اینچ، مقدمهای قطعی بر یک فاجعه است؛ پاچیله باید به قدری بلند شود که به سطح صاف برف برسد؛ بعد جلو، پایین، و پای دیگر به طور عمودی تا حدود نیم یارد[22] بلند میشود. کسی که برای اولین بار این کار را امتحان میکند، اگر از روی اقبال از نزدیک کردن کفشهایش که خطرآفرین است خودداری کند و طول قدمهایش را بر اساس ردپاهای فریبکار نسنجد، بعد از صد یارد در حالیکه از پا افتاده است تسلیم میشود؛ او که میتواند برای یک روز کامل دور از سگها باشد، ممکن است با آگاهی روشن و با غروری که برای هر کسی قابل درک است به درون کیسه خوابش بخزد؛ و او که بیست شبانهروز در لانگ تریل[23] سفر میکند، کسی است که شاید حسد خدایان را برانگیزد.
بعد از ظهر سپری شد، و مسافرانِ بیصدا، با بیمی زاییدهی «سکوت سفید»، غرق کارشان شدند. طبیعت شعبدههای بسیاری دارد که با آن محدودیت بشر را به او میقبولاند – جریان پایانناپذیر امواج، خشم طوفان، شوک زمینلرزه، غرش طولانی توپخانهی آسمان – اما شگرفترین و مبهوت کنندهترینِ تمامی آنها، وجههی منفعل «سکوت سفید» است. تمام جنبشها متوقف میشوند، آسمان صاف میشود، عرش برنجین است؛ کوچکترین زمزمهای مانند هتک حرمتی آسمانی است، و انسان نازکدل میشود، وحشتزده از آوای صدای خودش. او، یگانه ذرهی حیاتی که از میان پسماندههای شبحوار جهان مردگان میگذرد، از جسارت خود به لرزه میافتد و درمییابد که زندگیاش به پَستی زندگی کرْمهاست و نه بیشتر. افکار غریب ناخواسته برمیخیزند، و تمامی اسرار در صدد افشای خود برمیآیند.
و هراس از مرگ، از خدا، و از جهان، بر او مستولی میشود – امید به رستاخیز و حیات، آرزوی نامیرایی، تلاش بیهودهی یک وجود محبوس – آن زمان است، شاید تنها زمانی که انسان به تنهایی با خداوند همقدم میشود.
پس، روز از میان رفت. رودخانه پیچ بزرگی خورد و میسون گروهش را به سمت میانبری راهنمایی کرد که از میان تنگهی باریکی میگذشت. اما سگها روی دیوارهی بلند آن توقف کردند. این اتفاق دوباره و دوباره رخ داد، با آنکه روث و مالموت کید سورتمه را هل میدادند، سگها به عقب سر میخوردند. بعد از آن نوبت تلاشی هماهنگ بود. موجودات بینوا، ضعف کرده از گرسنگی، آخرین توانشان را به کار بستند. بالا رفتند … بالاتر … سورتمه در نوک تنگه قرار گرفت؛ اما راهبر افسار سگها را به عقب و سمت راست خود کشید، و به پاچیلههای میسون برخورد کرد. پیامد آن دردآور بود. میسون از جایش کنده شد؛ یکی از سگها در مسیر افتاد؛ و سورتمه سرنگون شد، که دوباره همه چیز را پایین کشید.
شتلق! شلاق به طرز وحشیانهای در میان سگها، به خصوص بر سر آن یک که افتاده بود فرود آمد.
مالموت کید التماس کرد: «نزن، میسون. حیوون بیچاره دیگه نا نداره. صبر کن؛ تیم منو میندازیم جلو»
میسون عمدا شلاق را تا جاری شدن آخرین کلمه نگه داشت، و سپس ریسمان بلند آن را به جلو تابانده، و کاملا دور بدن موجود خطاکار پیچاند. کارمن – زیرا آن موجود خطاکار کارمن بود – خودش را در میان برفها جمع کرد، سوز دلخراشی سر داد و سپس به پهلوی خود غلت زد.
لحظهی غمانگیزی بود، یک واقعهی دردآور در میان مسیر – یک سگِ رو به موت، دو رفیق برافروخته. روث با نگرانی از مردی به مرد دیگر مینگریست.
اما مالموت کید، با آنکه دنیایی از سرزنش در چشمانش بود خودش را کنترل کرد، روی سگ خم شد و افسارها را برید. هیچ کلامی به زبان نیامد. تعداد ردیفهای هر گروه دو برابر شد و دشواری غالب شد؛ سورتمهها دوباره به راه افتادند و در پشت سر، سگِ رو به موت خودش را به دنبال آنان میکشید. تا زمانی که حیوان بتواند بار سفر را تحمل کند کارش به پایان نرسیده است و این شانس پایانی تاییدی بر این موضوع است – راه رفتن غریب او، البته اگر میتوانست، به امید آنکه شاید گوزنی کشته شده باشد.
میسون، که پیشاپیش از رفتار پرخاشگرانهاش پشیمان شده بود اما برای انجام اصلاحات زیادی یکدنده بود، در سر صف در تقلا بود و کمی بر این خیال بود که خطر در هوا موج میزند. آنها راهشان را از میان الوارهای چوبی گذراندند که به قطر زیادی تلنبار شده و کف زمین را پوشانده بودند.
در فاصلهی پنجاه پا[24] یا بیشتر از مسیر، کاج غول پیکری سر برآورده بود. او برای نسلها آنجا ایستاده بود و برای نسلها تقدیر چنین پایانی را در چشمانداز داشت – شاید میسون نیز محکوم به همین تقدیر بود.
او خم شد تا بند شل شدهی کفش پوستیاش را سفت کند. سورتمهها توقف کردند و سگها بدون ناله و زاری روی برف دراز شدند.
سکوت عجیبی بود؛ حتی نفسی جنگل یخ بسته را به خش خش نمیانداخت؛ سرما و سکوتِ فضای بیرون، به دل سردی آورده و بر لبهای لرزانِ روح کوبانده شده بود. صدای آهی در فضا مرتعش شد – به نظر میرسید که در حقیقت آنها آن را نشنیدهاند، بلکه احساسش کردهاند، مانند پیش بینی یک حرکت در خلائی بیجنبش. سپس درخت تنومند، سنگین از وزن برف و سالیان متمادی، آخرین نقش خود را در تراژدیِ زندگی بازی کرد. میسون صدای بلند هشدار را شنید و خواست از جایش بلند شود اما ضربه تقریبا به صورت عمودی، صاف روی شانهاش فرود آمد.
خطر ناگهانی، مرگ آنی – چند بار مالموت کید با آن مواجه شده بود! وقتی او دستوراتش را داد و وارد عمل شد، برگهای سوزنی کاج هنوز میلرزیدند. دختر سرخپوست هم نه از حال رفت و نه مانند بسیاری از خواهران سفیدپوستش ناله و فغان بیهوده سر داد. او به فرمان مالموت کید وزنش را روی انتهای اهرمی انداخت که به سرعت از کنترل خارج شده بود، و همینطور که فشار را کاهش میداد به نالههای همسرش گوش سپرد. در همین حین، مالموت کید با تبرش به درخت حمله کرد. با هر ضربهی تیغهی فلزی بر تنهی یخزده درخت، صدای زنگ سرخوشانهای از آن برمیخواست. هر ضربه با تنفسی شدید و صدادار – «هاه!هاه!»ی هیزمشکن – همراه بود.
کید در نهایت آن موجود رقتانگیز را که زمانی انسان بود روی برفها خواباند. اما بدتر از درد رفیقش، اضطراب گنگ صورت زن بود: نگاهی در هم آمیخته از پرسشی امیدوارانه و ناامیدانه. سخنِ کمی به زبان جاری شد؛ اهالی نورثلند خیلی زود بیهودگی کلمات و ارزش بیحد و حساب اعمال را میآموزند. در دمای شصت و پنج درجه زیر صفر، انسان نمیتواند با دروغ گفتن برای مدت زیادی زنده بماند. پس بندهای سورتمه بریده شد و مصدوم، پیچیده در پوستین، روی دستهای از شاخههای درخت خوابانده شد. روبرویش آتشی شعله کشید که از چوبهای مسبب همان مصیبت برپا شده بود. در پشت سر و بخشی از بالای سر او پردهای بدَوی کشیده شده بود – تکهای کرباس که گرمای تابشی را گیر میانداخت و آن را از پشت سر و بالا به او بازمیتاباند – حقهای که ممکن است آنانی که دانش فیزیک را از سرمنشأ آموختهاند، بدانند.
و کسانی که با مرگ همبستر بودهاند، میدانند که چه زمانی عجلشان فرارسیده است. میسون به شدت آسیب دیده بود؛ سرسریترین آزمون زمانش را آشکار کرده بود. بازوی راست، پای راست و کمرش شکسته بود؛ اعضای بدنش از لگن به پایین فلج شده بود؛ و احتمال جراحتهای داخلی هم زیاد بود. تنها علائم حیاتیاش نالهای هر از گاهی بود.
امیدی نبود؛ هیچکاری نمیشد کرد. شبِ بی رحم به آرامی فرا رسید – سهم روث که شکیبایی نومیدانهی نژادش بود – و مالموت کید خطهای تازهای بر چهرهی برنزیرنگش اضافه میکرد. در حقیقت میسون کمتر از همه سختی کشیده بود زیرا که او روزگارش را در تنسی[25] شرقی، در میان رشته کوههای عظیم اسموکی[26] گذرانده بود و در مناظری مملو از خاطرات کودکیاش زیسته بود. و احساس برانگیزترین چیز، در زمانی که از گودالهای آبتنی و شکار راکونها و دستبرد زدن به زمینهای هندوانه داد سخن سر میداد، آهنگ زبان بومیِ جنوبیاش بود که مدتها پیش آن را از یاد برده بود.
زبانش برای روث به یونانی میمانست، اما کید آن را میفهمید و احساسش میکرد – احساسی که تنها برای کسی قابل درک است که سالها از تمام امکانات تمدن دور مانده باشد.
صبحْ هشیاری را به مرد مصدوم بازگرداند، و مالموت کید بیشتر خم شد تا زمزمههای او را متوجه شود:
«یادته وقتی توی تانانا جمع شده بودیم؟ با حساب رانش یخ[27] بعدی میشه چهار سال. اونموقع اونقدرا برام[28] مهم نبود. فکر میکنم بیشتر این بود که اون خوشگل بود و همین یه حسی از هیجان داشت. ولی میدونی، من خیلی راجبش فکر کردم. اون برام زن خوبی بوده، همیشه توی سختیا کنارم بوده و، میدونی، موقع جبران کردنش که برسه، هماندازهی اون نیست. اونموقع رو یادته که به تندآبهای موسهورن[29] شلیک کرد تا من و تو رو از اون صخره بیاره پایین؟ که گلولهها مثل تگرگ به آب شلاق میزدن؟…و موقع قحطی توی نوکلوکیهتو[30]؟ … وقتی سعی کرد از رانش یخ جلو بزنه تا خبرا رو برسونه؟ آره، اون همسر خوبی برام بوده، بهتر از اون یکی. نمیدونستی تجربشو داشتم؟ هیچوقت بهت نگفته بودم نه؟ خب، یه بار امتحانش کردم، توی آمریکا. بخاطر همینه که اینجام. با هم بزرگ شده بودیم. من ترکش کردم تا بهش یه فرصت بدم که طلاق بگیره. اونم ازش استفاده کرد.»
«ولی اون قضیه هیچ ارتباطی با روث نداره. من فکرشو داشتم که پول جمع کنم و سال دیگه بزنیم بیرون … من و اون … ولی دیگه خیلی دیر شده. کید، اونو پیش قبیلهش برنگردون. برای یه زن خیلی سخته که برگرده. فکرشو بکن! … نزدیک چهار سال بِیکن و لوبیا و آرد و میوه خشک ما رو بخوره و بعد برگرده به ماهی و کاریبو[31]ش. براش خوب نیست که سبک و سیاق ما رو امتحان کنه که بفهمه که از مال مردمش بهتره و بعد برگرده پیش همونا. ازش مراقبت کن کید … چرا تو… ولی نه، تو همیشه از اونا دوری کردی … و هیچوقت هم بهم نگفتی که چرا به این کشور اومدی. باهاش مهربون باش و به محض اینکه تونستی بفرستش آمریکا. ولی یه جوری که بتونه برگرده … که میدونی، بشه که دلش هوای وطن کنه.»
«و اون بچه … کید اون ما رو به هم نزدیکتر کرده. فقط امیدوارم پسر باشه. فکرشو بکن! یه نفر از گوشت من کید. اون پسر نباید توی این کشور بمونه. و اگه دختر باشه، آخه چرا؟ اون نمیتونه. پوستینهامو بفروش؛ از اونا حداقل پونصدتایی درمیاد. من سرجمع بیشتر از اینام دارم. و به سودهای منم با مال خودت رسیدگی کن. به نظرم از اون حق آبرفتی[32] بالاخره یه چیزی درمیاد. مطمئن شو که پسرم تحصیلات خوبی میکنه؛ و مهمتر از همه اینا، کید، نذار برگرده. این مملکت برای سفیدپوستا ساخته نشده.»
«من رفتنیام ، کید. بهترین حالتش تا سه چهار روز دیگهاس. تو مجبوری ادامه بدی. باید ادامه بدی! یادت باشه، اون زن منه، پسر منه … وای خدا! امیدوارم پسر باشه! تو نمیتونی پیش من بمونی … و من، یه مردِ رو به موت، ازت میخوام که ادامه بدی.»
مالموت کید ملتمسانه گفت:«سه روز بهم وقت بده. شاید حالت بهتر شه؛ شاید یه فرجی بشه».
– نه
– فقط سه روز
– تو باید ادامه بدی
– دو روز
– اونا همسر و پسر منن، کید. تو اصن نباید همچین چیزی بخوای
– یه روز
– نه، نه! من ازت میخوام …
– فقط یه روز. میتونیم توی این مدت دنبال غذا بگردیم؛ ممکنه یه گوزن بزنم.
– نه … خیله خب؛ یه روز، ولی یه دقیقه هم بیشتر نشه. و کید، نذار… نذار تنهایی باهاش روبرو بشم. منو … منو به حال خودم نذار که بمیرم. فقط یه تیر، یه بار کشیدن ماشه. تو درک میکنی. فکرشو بکن! فکرشو بکن! از گوشت منه، و من هرگز زنده نمیمونم که ببینمش!»
«روث رو بفرست پیش من. میخوام ازش خداحافظی کنم. بهش میگم که باید به فکر اون پسر باشه و صبر نکنه تا من بمیرم. اگه من ازش نخوام ممکنه قبول نکنه باهات بیاد. خداحافظ پیرمرد، خداحافظ.»
«کید! میگم…اِ…بالاسر پمپها[33]، کنار ریلها[34]، یه سوراخ بکن . من اونجا با بیلم قد چهل سِنت طلا بیرون کشیدم.»
«و کید» کید بیشتر خم شد تا آخرین کلماتِ بیجان را بقاپد؛ مردِ رو به موت غرورش را کنار گذاشت و گفت: «من متاسفم … به خاطر … میدونی … کارمن»
مالموت کید، دختر را که به آرامی برای شوهرش اشک میریخت تنها گذاشته، درون پارکا[35] و پاچیلههایش خزید، تفنگش را زیر بازویش زد و آرام آرام به سمت جنگل رفت. او نسبت به مصیبتهای سخت سرزمینهای شمالی بیتجربه نبود، اما هیچوقت با چنین بحران سختی روبرو نشده بود. در نگاه کلی، یک مسئلهی سادهی ریاضی بود – امکان زنده ماندن سه نفر در مقابل مرگ یک نفر. اکنون اما او مردد بود. برای پنج سال، شانه به شانهی هم، در رودخانهها و مسیرها، در اردوگاهها و معادن، در مواجهه با مرگ در میدان مبارزه و سیل و قحطی، آنها پیوند دوستیشان را محکم کرده بودند. پیوندی چنان نزدیک که او از اولین باری که روث به میانشان آمده بود، اغلب متوجه حسادتی مبهم نسبت به او شده بود. و حال این پیوند باید به دست خودش گسسته میشد.
در حالیکه برای یک گوزن، فقط یک گوزن، خدا خدا میکرد، به نظر میرسید که تمامی شکارها از آن منطقه گریختهاند، و شبْ مردِ فرسوده را در حالی یافت که با دستانی خالی و دلی پُر به آرامی به اردوگاه میرفت. همهمهی سگها و صدای تیز ضجههای روث او را به هول انداخت.
به سرعت خودش را به اردوگاه رسانده، دختر را در محاصرهی گروه زوزهکشها دید که به او که تبری به دست داشت حمله میکردند. سگها قانون آهنین صاحبانشان را شکسته بودند و در خوردن غذا تعجیل کرده بودند. او با تفنگش که آن را سر و ته گرفته بود وارد معرکه شد، و بازی قدیمی انتخاب طبیعی[36] با تمام قساوتِ محیط بدویاش انجام شد. تفنگ و تبر بالا و پایین رفته، با ترتیب یکنواختی به هدف میزدند یا جا میماندند؛ بدنهای نحیف ضربه میخوردند، با چشمانی وحشی و بزاقی که از نیشهایشان روان بود؛ و انسان و حیوان برای برتری یافتن تا سر حد تلخ ترین فرجام جنگیدند. بعد از آن، حیوانات مصدوم به آرامی به سمت مرز نور آتش خزیدند، زخمهایشان را لیسیدند و از سیهروزیشان برای ستارگان گفتند.
تمام موجودی سالمونِ خشک شده خورده شده بود و احتمالا پنج پوند[37] از آرد باقی مانده بود تا آنها را برای دویست مایل[38] در منطقهای خالی از سکنه زنده نگه دارد. روث پیش شوهرش بازگشت، درحالیکه مالموت کید لاشهی گرم یکی از سگها را که جمجمهاش با تبر خرد شده بود تکه تکه میکرد. هر قسمتی با دقت کنار گذاشته میشد، پوست و امحاء و احشاء خوراکی هم نگه داشته شد، که همگی تا لحظاتی پیش متعلق به یکی از دوستانش بود.
صبح با خود مصیبت تازهای آورد. حیوانات به یکدیگر حمله میکردند. کارمن، که هنوز به ریسمان نازک زندگیاش چنگ انداخته بود، توسط گروه زمین زده شده بود. ضربهی شلاق در میانشان بیاثر بود. آنها زیر ضربات خودشان را جمع میکردند و ناله سر دادند، اما از پراکنده شدن امتناع کردند تا آنکه آخرین تکهی بینوا – استخوانها، پوست، مو، همه چیز – ناپدید شد.
مالموت کید به کار خودش بازگشته، به میسون گوش میداد، که دوباره به تنسی بازگشته بود و برای برادرانِ آن روزهایش سخنانی درهم و برهم و نصایحی هذیانی ایراد میکرد.
او از نزدیکیشان به درختان کاج استفاده کرده، سریعا دست به کار شد. روث تماشا کرد که او مخزنی ساخت؛ شبیه به آنهایی که گاهی توسط شکارچیان برای حفاظت از گوشتشان در مقابل گرگها و سگها مورد استفاده قرار میگیرد. او نوک دو کاج کوچک را، یکی بعد از دیگری، به سمت هم و تا نزدیک زمین خم کرد و آنها را با بندهایی از پوست گوزن بست. بعد سگها را تحت فرمان خود درآورده و آنها را به دو عدد از سورتمهها افسار زد و همه چیز را بار همانها کرد؛ به جز پوستینی که میسون را در خود پیچیده بود؛ آن را به دور او قنداق کرده، محکم با طناب بست و دو سر طنابها را به کاجهای خم شده گره زد. تنها یک ضربهی چاقوی شکاریاش آن را آزاد میکرد و بدن میسون را تا ارتفاع زیادی به هوا میفرستاد.
روث آخرین خواستههای همسرش را شنیده بود و هیچ تقلایی نکرده بود. دختر بیچاره درس فرمانبرداری را به خوبی آموخته بود. او از زمان کودکی سر تعظیم فرود آورده بود و دیده بود که تمامی زنان نیز در مقابل اشرف مخلوقات[39] تعظیم میکنند؛ برای زنان مخالفت کردن امری بدیهی به نظر نمیرسید. کید به او اجازه داد که برای یک بار غمش را بیرون بریزد و زن شوهرش را بوسید – مردم خودش چنین سنتی نداشتند. سپس کید او را به سمت سورتمهی جلویی هدایت کرده و برای پوشیدن پاچیلههایش کمکش کرد. زن بی آنکه فکر کند ناخودآگاه میلهی فرمان را گرفت، شلاق زد، و سگها را به سمت مسیر «هش» کرد.
سپس کید پیش میسون که به اغماء رفته بود بازگشت و مدت زیادی بعد از آنکه زن از دیدرس خارج شد، کنار آتش چمباتمه زد؛ او منتظر بود، امید داشت و دعا میکرد که رفیقش جان بسپارد.
در «سکوت سفید» خوشایند نیست که با افکار آزاردهنده تنها بمانی. سکوتِ ملالْ بخشنده است، مانند محافظی فرد را میپوشاند و هزار دلگرمی نامحسوس را منتقل میکند؛ اما این «سکوت سفید» تابناک، سرد و شفاف، زیر آسمان خاکستری، بیرحم است.
یک ساعت سپری شد … دو ساعت … اما مرد جان نمیسپرد. سر ظهر، خورشید بدون آنکه سرش را از افق جنوبی بالا بیاورد، حسی از آتش را بر سراسر آسمان القا نمود و سپس آن را به سرعت پس گرفت.
مالموت کید تکانی خورد و خودش را کنار رفیقش کشاند. نگاهی به او انداخت.
«سکوت سفید» گویی پوزخندی زد و ترس عظیمی بر او چیره شد. خبری ناگهانی بود؛ میسون به قبر هواییاش پرید و مالموت کید، همچنانکه سگها را برای چهار نعلی طوفانی شلاق میزد، از میان برفها گریخت.
[1] Mason
[2] Carmen
[3] Cassiar
Siwash [4]: از اسامی منصوب به بومیان آمریکای شمالی. م
Husky [5]: نژادی از سگ سورتمه در نواحی قطبی. م
Skookum[6]: این واژه که با غلط املایی در متن به صورت «Shookum» آورده شده است، واژهای از زبان منسوخ بومیان آمریکایی است. معادل این واژه صفات «قوی» و «هیولاوار» است. م
[7] Malemute Kid
[8] Ruth
[9] معادل حدود ۳۲۲ کیلومتر. م
Epworth [10] کلیسای فرقه متدیست. م
[11] مدرسهی مذهبی مسیحیان. م
White Man’s canoe [12]: اشاره به کمپانی قایقسازی وایت که در آن دوران از پیشگامان صنعت قایقسازی در شمال شرقی آمریکا بود. م
[13] The Salt Water
[14] بومیان آمریکا اسکلت این خیمههای مخروطی را با تنهی درختانی چون کاج، صنوبر یا افرا درست میکنند. میسون احتمالا در اینجا به تعداد درختان استفاده شده در ساخت این خیمهها اشاره دارد. م
Hi-yu Skookum [15]: به زبان منسوخ آمریکای شمالی یعنی بسیار عظیم و حیرتانگیز. م
Medicine men [16]: شفادهندگان سنتی و رهبران روحانی قبایل سرخپوستی. م
Fort Yukon[17]: شهری در آلاسکا. م
[18] Arctic city
Hi-yu [19]: به زبان منسوخ بومیان آمریکا یعنی یه عالمه، کلی. م
Gee pole [20]: میلهی چوبی بلندی که سورتمه سواران در گذشته در دست راست خود میگرفتند و با آن به مسیر حرکت جهت میدادند. م
Northland [21]: مسیر نورثلند در شمال شرقی ایالات متحده واقع شده است. م
[22] هر یارد برابر با 0/9144 متر است. م
Long Trail [23]: مسیر پیاده روی واقع در ورمونت که طول این ایالت را طی میکند. این مسیر قدیمیترین راه میان-روستایی ساخته شده در آمریکاست. م
[24] معادل 15/24 متر. م
[25] Tennessee
Great Smoky Mountains [26]: رشته کوهی که در طول مرز تنسی و کارولینای شمالی، در جنوب ایالات متحده واقع شده است. م
[27] Ice Run: پدیدهی ذوب شدن یخ رودخانهها و جاری شدن آب و یخ در ابتدای بهار. م
[28] میسون در اینجا از ضمیر مؤنث استقاده میکند و به «روث» اشاره دارد. م
Moosehorn rapids [29]: جریان آبهای خروشان واقع در منطقهی انتاریو، کانادا. م
Nuklukyeto [30]: منطقهای در آلاسکا. م
Caribou [31]: نژادی از گوزن که در آمریکای شمالی و کانادا زندگی میکند. م
[32] منظور حق برداشت مواد معدنی از مناطقی بالاتر از سطح رودخانه است که در گذشته جزئی از مسیر رودخانه بودهاند و در آبرفت آنان مواد معدنی ارزشمندی همچون طلا یافت میشود. م
[33] Pup: احتمالا خلاصهی واژهی puppy است که در اصطلاحات معدن به معنای «مجموعهای از پمپهای زیرزمینی» است. م
[34] منظور ریلهایی است که از داخل معدن تا بیرون امتداد داشته و برای خروج مواد معدنی مورد استفاده قرار میگرفتند. م
Parka[35]: نوعی ژاکت بزرگ ضد باد با کلاه. م
[36] نظریه ی داروین مبنی بر این که افراد سازگار با محیط شانس بیشتری برای بقا و تولید مثل دارند و در مقابل، افراد ناسازگار با محیط حذف میشوند. م
[37] معادل تقریبا دو کیلو گرم. م
[38] حدود ۳۰۰ کیلومتر. م
[39] منظور نویسنده در اینجا از «اشرف مخلوقات» انحصارا جنس مذکر است. م